غربت و تنهای
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
شنو حال خرابم ای برادر
برد چشمم پر آب و دل پر آذر
بغربت مانده ام رنجور و تنها
ندارم هیچ کس غمخوار و یاور
مرا صد غم به بالای هم امد
برادر گو به بین احوال خواهر!
مزن طعنه که حرفم را شکستی
نکردی گوش قول همچو گوهر
قضای آسمان چون گشت نازل
بصیران کور کردند عاقلان کر
اگر رحلت نکردی قبله گاهم
نمی بود چنین حیران و مضطر
چو او زین دار فانی رخت بر بست
بماندم باد در کف خاک بر سر
ز دست ظلم تبر انداز هجران
بخاک و خون چو بسمل میزنم پر
نه غمخوار و نه همرازو نه دمساز
بجز ان خالق قیوم اکبر
کنون دارم امید از فضل سبحان
که بینم روی یاران بار دیگر
خدا روزی کند ما را چنین روز
بحق آل و اصحاب پیغمبر(ص)
اگر « محجوبه بینم روی باران
بگویم قصه ء دوری سراسر