مضمون دزدی صاحب زلیخا
در کسانی که از فردوسی مضمون گرفته اند ، نامهای اسدی و امیر کیکاوس و سنائی و نظامی و سعدی و امیر خسرو و جامی شاملند. علاوه برین برخی از شاعران نامعلومی هم سراغ داریم ، که از روغن فردوسی چراغ خود را افروخته اند و من درینجا فقط بر مضمون دزدی سر اینده مثنوی زلیخا اكتفا ميكنم :
چنین بنظر می آید که صاحب زلیخا با شاهنامه آشنائی کاملی داشت ، زیرا او را همواره به نقالی با مقابله با اشعار فردوسی مصروف کوشش مییابیم و این یک تأیید دیگر این رأی ماست که سرایندگان هر دو مثنوی دوشخص جداگانه بوده اند زیرا دور از ذوق سليم وقريحه خلاق فردوسی است که وی همان تراکیب ومصطلحات شاهنامه را بعد از چندی بطور ناقص و نا پسندیده و ممسوخ نقالی کرده باشد .
در ذیل این سطور چند مثال از هر دو کتاب - آنچه بدون تأمل و تصفح بدست آمده - می آورم ، ویقین دارم که اگر کاوش مزیدی بعمل آید ، این فهرست دزدی های ادبی صاحب زليخا مضاعف خواهد شد و مادر امثله ذیل این مضمون دزدی را بصورت واضح دیده می توانیم :
از یوسف زلیخا طبع تهران: از شاهنامه طبع بمبی ۱۲۷۵ق
۱- مرا خوشتر آید بزندان درون ۱- و را دیدبا دیدگان پر ز خون
بزیر زنخ دست کرده ستون بزیر زنخ دست کرده ستون
(ص ۱۳۶) (۲/۲۸۱)
۲- کسی کو گریزد ز خورشید و ماه ۲- دل من چوشد بر ستاره تباه
چگونه کد سوی اختر نگاه چگونه توان شاد بودن بماه
(۱۳۶) (۱/۳۲)
۳- چو من بود می بر سر کار خویش ٣ - بدین تندی از من میازار بیش
دلم بسته برشغل بازار خویش که دل بسته بودم بازار خویش
(۱۱۳) (۲/۲۱۴)
۴- ازین هر دو تن راست گفتار کیست ۴- ببینم کزین دو گنه کار کیست
وزين نرو ماده گنهگار کیست بیاد افره بر سزاوار کیست
(۱۲۹) (۱/۱۰۵)
۵- دعا كن مگر ایزد کردگار ۵- دد یگر که از تو مگر کردگار
نشاند مرا کودکی در کنار نشاند یکی کودکم در کنار
(۱۰۷) (۱/۸۲)
۶- بهر هفت کشور درون کس نماند ۶- بگیتی جز از پاک يزد آن نماند
که او نامه نام نیکت نخواند که منشور تیغ ترا برنخواند
(۱۹۶) (۱/۸۱)
۷- کس از سر این حکمت آگاه نیست ۷- ازین را ز جان تو آگاه نیست
درین پرده مخلوق را راه نیست درین برد اندر ترا راه نیست
(۱۵۱) (۱/۸۵)
۸- بزیر پی پیلتان افگنم ۸- و گر هیچ کژی گمانی برم
بن وبيحتان از جهان برکنم بزیر پی پیلتان بسپرم
(۱۶۳) (۱/۳۳)
۹- به آرا مگه شد همه دام و دد ۹ - نه آوای مرغ ونه هرای دد
بخفتند هر جانور نیک و بد زمانه زبان بسته از نیک و بد
(۱۸۲) (۲/۱۰۵)
۱۰- ز کشور بکشورسپاهت بود ۱۰ - ز دریا بدریا سپاه ویست
فلک زیر فر کلاهت بود جهان زیر فر کلاه ویست
(۱۱۸) (۲/۲۳۳)
۱۱- شب و روز بادت چنین ارجمند ا ۱۱- بکام تو با دا سپهر بلند زچشم بدانت مبادا گزند ز چشم بد انت مبادا گزند
(۱۹۲) (۳/۴)
۱۲ - بدل گفت خورسند کردم برنج ۱۲- برنج اند رست ای خردمند گنج که در رنج باشد سرانجام گنج نیا به کسی گنج نابرده رنج
(۱۹۴) (۱/۳|)
۱۳- از آغاز بنوشت نام خدای ۱۳- سر نامه کرد آفرین خدای
که بوده است و همواره باشد بجای کجا هست و باشد همیشه بجای
(۲۰۳) (۳/۶۵)
۱۴-همی داشتش صدره از جان فزون ۱۴- همی داشتم چون یکی تازه سیب از اندازه مهربانی فزون که از باد ناید بمن برنهيب
(۳۸) (۱/۴)
۱۵- دگر روز هنگام بانگ خروس ۱۵- بشبگیر هنگام بانگ خروس بغريد بر در گه شاه کوس زدرگاه برخاست آوای کوس
(۲۱۰) (۳/۲۹) ۱۶- زآ ئینه پیل و هندی درای ۱۶ - زبس ناله بوق و کوس و درای
خروش و نوارفته تا دور چای همی آسمان اندرآمد زجای
(۱۶۲) (۱/۱۶۳)
خواننده گرامی اکنون یقین کرده میتواند، که صاحب زلیخا به پیروی اسلوب فردوسی تا اندازه زیادی کامیاب گردیده ، ولی در پایه نظم واستحكام سخن شاهنامه ويوسف زلیخا جای مقابله نیست. جدت و معنی آفرینی و جوش سخن و برجستگې که نصیب استاد سخن است در زلیخا بکلی دیده نمیشود . من تنها دوسه شعر زلیخا را می پسندم :
۱ - زمین ز آن کند فخر بر آسمان که دارد ز نعل سمندت نشان
(ص ۱۹۵)
۲- بناخن گره بافت از مشک ناب در آویخت از گوشه آفتاب
( ص ۱۲۲)
این شعر آخرین را در حدایق البلاغت بنام فردوسی نوشته اند . در نظامی
بدین مضمون و قافیه سه شعر را یافته توانستم :
۱- نه گیسو که زنجیر از مشکناب فروهشته چون ابری از آفتاب
(سکندر نامه بری ص ۲۷۶ طبع لكهنو ۱۸۹۸م )
۲- شکن گیر گیسوش از مشکتاب زده سایه بر چشمه آفتاب
(سکندرنامه بری ۱۸۶ )
۳- کمر بسته زلف او مشکتاب که ز لفش کمر بسته برآفتاب
(رر۲۳۰)
حقیقت اینست که نظامی در هرسه بیت موفق نشده که در سخن آفرینی به بیت فردوسی یا مسروق زلیخا برسد.
اکنون در سطور آتی چند مثالی را میدهیم که بر آن فردوسی وصاحب زلیخا هر دو طبع آزمایی کردهاند و از هر دو مثنوی نظاگری را می آوریم ، که انتحال صاحب زلیخا از آن پیداست :
يوسف زلیخا شاهنامه
۱- تن پاک پيوسته دارم بتو ۱- من اینک به پیش تواستاده ام
دل مهربان بسته دارم بتو تن و جان شیرین تر ا داده ام ۲- بهرسان که فرماندهی بر سرم ۲- زمن هر چه خواهی همه کام تو
تراچون پرستنده فرمان برم برآرم نه پیچم سرازدام تو
بعد از پنج بیت گوید :
۳- بگفت این و تنگ اندرون شد برش ۳- سرش تنگه بگرفت و یک بوسه داد
که بوسه رباید زد و شکرش همانا که از شرم ناورد یاد
۴- چوبو سف چنین دید بر پای جست ؟
ز دست زلیخا برون برد دست
۵- که داند که از شرم چون بود، چون ۵- رخان سیاوش چوخون شد ز شرم که از شرم رخسار وی شد چو خون بیار است مژگان بخوناب گرم
۶- چنان گشت لرزان ز بیم خدای ۶- چنین گفت بادل که از کاردیو
نه دل ماند باوی، نه دانش نه رای مرا دور داراد گیهان خدیو
(آمدن زلیخا نزد یوسف ، ص ۱۰۹) (رفتن سیاوش پیش سودا به ۱/۱۰۴)
۱- از آغاز تا دیده ام چهر تو ۱- که تا من ترا دیده ام مرده ام
گرفتار اندر کف مهر تو خروشان و جو شان و آزرده ام
۲- نماندست زبن بیش آرام دل ۲- همی روز روشن نه بینم ز درد
همی داد خواهی مرا کام دل برانم که خورشید شد لاجورد
۳- سه سالست تازار و دلخسته ام ۳- کنون هفت سالست تا مهر من
ابا آتش و آب پیوسته ام (ص۱۱۹) همی خون چکاند ابر چهر من
۴- گر امروز با من شوی سازگار ۴- یکی شاد کن در نهانی مرا
درخت مراد من آری بیار ببخشای روز جوانی مرا
۵- همه بر نهم پایه تخت ترا ؟
کنم بنده خورشید بخت تر ا
۶- زشاهان سرت را کنم تا جدار ۶- فزون زانکه دادت جها ندار شاه کمر بسته پیشت جهان بنده وار بیا رایمت تا ج و تخت و کلاه
۷- اگر سر بتابی ز پیوند من ۷- وكرتونيا ئي بفرمان من
نیاری دل خویش در بند من بپیچی زرای و ز فرمان من
۸- چو دیوانه زین خانه تازم برون ۸- کنم بر تو بر ، پادشاهی تباه
به تیره چه اند رفتم سر نگون شود تیره بر چشم تو هورو ماه (رفتن زلیخا در آن عمارت ص۱۲۳) (رفتن سیاوش پیش سودا به ۱/۱۰۵)
۱- من از پشت یعقوب پیغمبرم ۱- نژاد من از پشت گشتاسپ است
پرستنده خالق اکبرم که گشتاسپ خود پور لهراسپ است
۲- اسرائيل الله جز او کس نبود ۲- که لهر اسپ بد ، پور او رند شاه
زبان خرد ، هوش او را ستود که او را بدی آن زمان آب و جاه
۳- چنان دان که یعقوب و اسحق راد ۳-هم اورند از تخمه کی پشین
که پیغمبران را همه داد داد که کردی پشین بر پدر آفرین
۴- ذبيح الله او بد ز پیغمبر ان ۴- پشین بود از تخمه کیقباد
پسنديده داور داوران خردمند شاهی دلش پر ز داد
۵- همیدان تواسحق پاکیزه رای ۵- همیر و چنین تا فريدون شاه
ز پشت خليل ستوده خدای که اصل کیان بود و زیبای گاه
(ص۱۵۵) (ستایش کردن اسفند یار پهلوانی
و نژاد خود را در پیش رستم ۳۳/۳۴)
کتاب من بمراحل آخرین رسیده، و اکنون میخواهم درباره دیباچه زلیخا هم سخن گویم . د رسنه ۱۹۲۲م که من این مضمون را می نوشتم ، نسخه مطبوع يوسف زلیخا چاپ دكتور ایتھی پیش من نبود و موجب فسوس است ، که آنرا در نظر نداشته ام. این طبع بر خلاف چاپ های ایرانی و هندوستانی یک دیباچه دارد، که از آن حقایقی برمی آید ، بدین نحو : داستان یوسف و زلیخا را پیش از این شاعر ، دو تن سراینده گان توانا نظم
کرده بودند. نخستین ابوالموید بلخی :
یکی بو الموید که از بلخ بود بد انش همی خویشتن را ستود
بعد از و بختیاری آنرا بسلک نظم کشید :
پس از وی سخن باف این داستان یکی مرد بد خوب روی جوان نهاده و را بختیاری لقب کشا دی بر اشعار هر جای لب
این شاعر بمناسبت نو روز ، نزد امیر عراق با هو از رفته بود :
خداوند فرخ امیر عراق که تخت ش سپهر است و اسپش براق جها نگیر و قطب دول بحر جا نگه دار دولت ، ستون سپاه
هنرمند سر هنگ با آفرین سپه دار سلطان روی زمین
این امیر بکردارشاهان بر تخت شاهی قرار داشت با درباری محتشم . در اطراف او سپاهیان صف بسته بودند، و سرآینده گان با نغمات دل انگیز ، حاضر انرا محضوظ میداشتند. شاعران در صف دیگری قصائد خود را میشنوانیدند و بختیاری قصیده خود را شنوانید . شعراء به گرفتن صله ها نواخته شدند واهل در بار بپراگندند . چندی پس از نوروز ، قاری خوش الحان سوره یوسف را بدربار خواند و دردل اسیر گذشت که اگر کسی این قصه را به فارسی نظم کند وعلاوه بر تفسيرو مطالب دیگر آن ، از قریحه نیرومند شاعري هم کار گيرد و به نظم شیرین ادا سازد چه خوش خواهد بود ؟ شاه درین اندیشه بود که بختیاری شاعر آمد و امیر این فکر خود را بدو گفت : بختیاری بپذیرفت وقصه يوسف را منظوم داشت. شاعر گوید: که روزی این داستان بختیاری و منظوم ساختن قصۀ يوسف پیش تاج زمانه اجل موفق به میان آمد:
قضا را یکی روز اخبار آن همی راند مش بی غرض بر زبان بنزدیک تاج زما نه اجل موفق سپهر وفا و عمل
ناظم زليخا بعد ازین میگوید که:
"امیر بمن امر داد تا مواد اولیه را فراهم آورده به نظم این قصه پر دازم ، ولی نظم آن باید از خلل عاری باشد ، و تراکیب و ادا و معانی و نکات آن برجسته باشد. من به نظم آن کوشیدم و رفتم برخی از آن را به وزیر امیر عراق شنواندم، وی مرا تشویق کرد تا به تکمیل آن پردازم و برای خوشنودی امیر آنرا بحضورش ارمغان برم ..."
از این توضیحات پی بدین نکته می بریم که فردوسی با ما گپ نمیزند ، بلکه وی شاعر د بگریست ، که شهرت شاعری وی هم نامعلوم بود ، و امام موفق او را به سرودن زلیخا تشویق کرد، تا او را به وزیر عراق معرفی دارد . اگر این گوینده فردوسی بودی ، وی به سرودن بهترین اشعار در حدود ۶۰ هزار بیت مقام استاد سخن ، را کسب کرده بود و اهوازیان هم او را حتماً شناختندی ، و حاجت امتحان سخن سرایی و معرفی جدید او پیش وزیر نبودی ! وی گوید :
مرا گفت خواهم که اکنون تو نیز بیاشی بگفتار و شغلی به نیز هم از بهر این قصه ساز آوری ز هر گوشه معنی فراز آوری ! سخن را بدانش مرکب کنی ز شیب و عوارش مهذب کنی بگویی چنان كان دگر شاعران نیابند زحف و تعدی در ان اگر با شدش نظم و ترکیب نغز معانی پسند یده و هوش و مغز سخن گاه دل گیر هر جایگاه قوانیش چون نای بر پایگاه ناقص نه غامض نه یازیده سست حسين و لطیف و روان و درست برم نزد دستور میر عراق که گردانش خیلند و ایران وثاق بدان تا گرش رای باشد یکی بخوانند نزدیک او اندکی بداند ترا آن سپهر سپاه که چون داری اندر سخن دستگاه ؟ ازو مر ترا این کفایت بود که این مایه بهتر عنایت بود
این گونه هدایت و رهنمایی های ادبی از طرف امام اجل برای یک شاعر گمنام مبتدی مناسب است نه مثل فردوسی بنگرید که این شاعر نوکار چگونه بشنیدن این هدایات (!) افتخار دارد، و با لهجه خوشامد میسراید : چو بشنیدم این گفتگوی اجل دلم را شد اکثر امید اقل
چنین گفتمش کای جهان کرم بجود و نوال و نهاد ونعم
خرد را مدار و سخن را سوار پناه جهان ز افت روزگار
تن و جان من زیر فرمان تست روان در تن من ثنا خوان تست بود آنزمان حشمت من رهی که بر من بدین کار فرماندهی ! بخواهی ز من بنده مهربان یکی آفرین با یکی داستان
بامر تو ای درجهان بی نظیر بكويم من این قصه دلپذیر
اگر طبع نيکو بپیونددش اگر شاه فرزانه بپسنددش
مگر دست گیرد مرا روزگار شود شاد ازین خدمتم شهریار مگر من رهی یابم از فر شاه بیابم زحشمت یکی پایگاه
زدل فكرتم پاک بیرون شود بپیران سرم حشمت افزون شود اگر چند در بند نادانیم بدارد مگر ایزد ارزانیم
رساند برهمت مرا پایهیی فتد بر سر از خسروم سایه یی
ازین سایه من بنده مدح گوی شوم شادمان و بوم سرخروی
بکوشم با ندازه دستگاه کنم بر فزود سخن ران نگا
خواندن این اشعار مرا به عقیده قدیم خود راسخ تر ساخت ، که این مثنوی را با فردوسی نسبتی نیست :
چه نسبت خاک را با عالم پاک ؟
مقام فردوسی کجا و موقع این شاعر مستمند کجا ؟ متأسفانه که ماشبه را با گوهر ذره را با آفتاب قرار میدهم. در این ابیات کلمه "اجل" دوبار آمده وبحيث اقب استعمال شده. تا جایکه بمن معلو ست تا عهد فردوسی این لقب رواج نداشت و بجای آن "جلیل" گفتندي، وزیران و امیران را بدین لقب خواندندی. در وزیران خاندان بویه برخی را به لقب "استاد جلیل" می شناسیم وزیر نوح بن منصور " الشيخ الجليل السيد ابى الحسين عبيد الله بن احمدا لعتبى " وتاش حاجب " الحاجب الجليل ابی العباس تاش" بوده اند سلطنان مسعود برارد خود محمد را القاب "الامير الجليل الاخ" داد. سلجوقیان هم در اوائل معز سوری را چنین لقب دادند: حضرت الشيخ الرئيس الجليل السيد مولانا ابي الفضل سورى المعز (بیهقی ص ۵۸۳) احمد بن عبدالصمد وزير دوم سلطان مسعود هم به ابو نصر مشکانی چنین القاب نوشته بود :
"الشيخ الجليل السيد ابي نصر مشکان " (بيهقى ص ١ ۴۶۱ )
قرخی هم امیر یوسف بن ناصر الدين (برادر محمود) را چنین می ستاید :
مير جليل سيد ابو يعقوب يوسف برادر ملک ایران
و فرزند خواجه احمد میمندی را چنین ستوده :
وزیر زاده سلطان و برکشیده او بزرگ همت ابو لفتح سر فراز تبار
جليل عبد رزاق احمد آن که فضل و هنر بد و گرفته یمین و بد و گرفته يسار
منوچهری راست :
این هنر خواجه جلیل چو دریاست با هنر بیشمار و گـو هـر بیحد
در تاریخ یمینی نام وزیر سلطان محمود "شیخ الجليل شمس الكفاة ابالقاسم احمد بن حسن المیمندی" است و این گونه القاب را هیچکس تفریحاً با نام فردی نمی نوشت در بیهقی چنین آمده:
"امیر محمود روزی مرا گفت چرالقب تو جلیل کرده اند و تو نه جلیلی" (ص۸۰۴)
بعد ازین عصر بجای لقب جلیل - اجل رواج یافته و درترکیب "صدراجل"و "امیراجل" و "شیخ اجل" یا "امام اجل" می نوشته اند و بهر صورت این لقب در عصر سلجوقي و قرن پنجم و مخصوصاً در قرن ششم با نام وزیران و عالمان نوشته شدی مثلاً درین شعر ناصر خسرو :
بسی دیدم اعزا زو ا جلالها ز خواجه جليل و امیر اجل
وليكن ندارد مرا هیچ سود ا میر اجل چون بيايد اجل
همور است :
روا بود که به سیر اجل تو پشت کنی اگر امیر اجل از تو باز دارد اجل
حكيم منائی در حدیقه ، نام وزیر بهرامشاه غزنوی را "الصاحب الاجل العالم صدر الدين نظام الملک ابي محمد الحسن قاینی" و نائب این وزیر را "الاجل نظام الدين تاج الخواص ابي نصر محمد بن محمد المستوفی" نوشته
انوری راست :
امیر اجل فخردين بوا لمفاخر امیری بصورت امیری بمعنی
وله
صدر عالى اجل جمال الدين که چو دست توا بر وجیحون به
و له
اگر برنج ندارد اجل نجیب الدین که هیچ رنج مبادش زعالم بد کیش
در سنه ۸۲۹ ق بحكم شاهزاده بایسنغر میرزا یک نسخه شاهنامه فراهم آورده شد ، دردپیاچه آن تفصیلی درباره یوسف و زلیخا مذکور است ، که گویا فردوسی از ترس سلطان محمود به بغداد پناه برد و چون خلیفه و اهالى بغداد، احوال و ستايش سلوک عجم را نمی پسندیدند بنابرین وی برای خوشنودی ایشان کتاب يوسف و زلیخا را منظوم داشت که منظور نظر و قبول عامه گردید، و بر قدرو منزلت فردوسی افزوده شد.
(دیباچهٔ بایسنغر خانی ص ۱۳)
اولاآ قیام فردوسی در بغدار یک واقعه غیر تاریخی است که نظم قصه زلیخا را بدان ثابت کردن خواسته است. درین دیباچه میگویند : چون اطلاع قیام فردوسی در بغداد ، بگوش سلطان محمود رسید وی در طلب فردوسی نامه یی به در بار خلافت نوشت ، و در آن تهدیدهای سختی داد که اگر فردوسی را نفرستد بغداد را ویران خواهد ساخت و خاکهای آنرا بوسیله پیلان به غزنه انتقال خواهد داد. ولى خليفه القادر بالله ازین تهدید سلطانی نترسید و در جواب نامه سلطان فقط کلمۀ " الم " نوشت و دبیران سلطانی از تحلیل این پاسخ ها کوتاه عاجز ماندند. و بعد از مدتی که غور و خوض فراوان کردند با این نتیجه رسیدند :
چون سلطان تهدید داده بود ، که خاک و يرانه بغداد را بر پیلان بغزنه خواهم آورد ، بنا برین خلیفه به سورة الفيل تلمیح کرده " الم تركيف فعل ربک با صحاب الفیل " را فقط به کلمه " الم " تلخيصاً پاسخ داد .
من بر اصالت این واقعه اشتباهی وارد نمی سازم که ذکر آن در اکثر
کتب تاریخ آمده و غالباً " پیش از همه - تاجایکیه از نظر من گذشته
تاریخ گزیده آنرا ضبط کرده است ، که نوشته ربع اول قرن هشتم است و در تاریخ گزیده و نگارستان یگانه علت اختلاف سلطان و خلیفه را با لتصريح ، فردوسی فردوسی قرار داده اند ولی باو جود تصريح كتب فوق گفته میتوانیم که فردوسی بچنین و ا قعه تعلقی نداشت، و علت اصلی اختلاف سلطان و خلیفه " کشور ما وراء النهر " بود ، که سلطان تسلط خود را بر ترکستان میخواست و خلیفه مانع اینکار بود. چون سلطان دید که اینکار با عجز و الحاح ممكن نيست ، حسب الضروره در مکاتیب خود لهجه شدیدی اختیار کرده که جواب آنرا خلیفه به "الم" داده باشد
برای اثبات این مدعا بهتر بن سند کتاب قابوس نامه است که به نثر فارسی در ربع سوم قرن پنجم نوشته شده و کتابی وقیع و شاندار است و مؤلف آن امیر عنصر المعالی کیکاوس پاد شاه طبرستان آنرا در سرگذشت وقایع خود و زمانش نگاشته است
در این قصه ها اتفاقاً داستان اختلاف سلطان محمود و خليفه القادر بالله نیز آمده ( باب ۳۹ در آیین کاتب ص ۱۵۸ - ۱۸۷ ) درین کتاب بوضاحت دیده میشود که بنای مخاصمت طرفین بر مملکت ماوراء النهر است نه فردوسی.
تمام وقائع قابوس نامه بر خلاف دبیاچه بایسنغر خانی به تفصیل
آورده شده که تا ریخ روضة الصفا نیز آنرا تا کید نموده است .
قا بوس نامه بعد از درگذشت سلطان محمود صرف ۵۳ سال بعد تر تأليف شده، و برای این واقعه از این کتاب سندی قدیمتر و معتبر تر فی زماننا نیست . درصورتیکه ما چنین سندی کهن در دست داریم ، انضمام این داستان بنام فردوسی از مجعولات قرون ما بعد است.
(ترجمۀ اين كتاب بتوفيق ملک الوهاب شب دو شنبه ۱۶ حمل ۱۳۵۵ در جمال سینه شهر کابل خاتمه یافت و مترجم عاجز عبدالحی حبیبی را ازین مهم فراغی دست داد ، بمنه وكرمه .)