وفات غرغښت گرشاسب
از آن پس جهان پهلوان گاه چند
همی زیست خرم دل و بی گزند
چوبر هفتصدش شد سی و سه سال
ز تن مرغ عمرش بیفگند بال
جهان کند بیخ در نگش ز جای
سر زندگانیش را زد بیای
به نخچیر بد روزیآمد زدشت
هم از پی بیفتاد و بیمر گشت
بدانست کش بست بند سپهر
جهان خواهد از جانش بگسست مهر
چون روزگار غرغښت نزدیک به تمامی رسیده بود گفت تا ستاره شناسان را بخواهید که بیایند :
بفرمود تا بیند اختر شمار
که بهره چه ماند ستش از روزگار
ستاره شمردید و آنگه به درد
چنین گفت گریان و رخساره زرد
که ده روز اگر بگذرد بی زیان
زید شاد با کام دل سالیان
سپهبد بدانست راز سپهر
که از روی جهان پاک ببرید مهر
در مبحث غرغښت شرح دادیم که قرار متن پشتهای "اوستا" غرغښت بحیث "مرد جاویدان" وصف شده بود ، ولی دیوان که باوی خصومت داشتند طرحی ریختند که وی نا پاک شود و صفت "نامردنی" از او ذایل شود پس یک زن زیبائی را پیدا کردند و غرغښت یا گرشاسب با وی رفیق شد و در اثر وصلت باوی "نا پاک" شد و از صفت "نامردنی" بر آمد.
شیش (سوشیاتس) پیش "اهورا مزدا" روی آورد و خوش آمد کرد و کارهای که نامبرده در زمین "اهورائی" نموده بود شفیع آورد و گرشاسب بخشیده شد و پس پاک گردید ولی در جنگ با تورانیها زخم برداشت و در بستر افتاد. داستانهای فولکلوری نقل میکند که در روی بستر خوابش در یکی از غارهای سمت شمالی کابل دراز کشیده و هنوز زنده است.
هر آنکس که بودش ز پیوند و خویش
همه خواند و بنشاند برگرد خویش
چنین گفت کای نامداران من
همه نیکدل غمگساران من
مرا از ایزد آمد برفتن پیام
بر اسپ شدن کردم اکنون لگام
دمان اژدهایست ریزنده خون
سرود ست سیصد هزارش فزون
زهر دوده کانگیخت او دود زرد
دگر ناید از کاخ آن دوده دود
زیزدانو فرمان شاه و خرد
مگر دید کزین نه اندر خورد
همه دوستان را بمهر اندرون
که خشم و سختی کنید آزمون
مبندید دل در سرای سپنج
کش انجام مرگست و آغاز رنج
چنان کز نیاکان مرا هست یاد
شما را ز من یکسر این پند باد
چو روز پدر یکسر آید بسر
بجایش نشاید کسی جز پسر
نریمان مرا از پسر بر ترست
چو من رفتم او مر سما را سرست
شمارید پیمانش پیمان من
که فرمان او هست فرمان من شد
آن انجمن زار و گرمان بروی
بر آمد غریویدن های و هوی
همه زار گشتند هرگز مباد
که ما بی تو باشیم یک روز شاد
چوما خشندیم از تو فرزانه رای
تو جاوید خشنود باش از خدای
برفتند گریان و گرشاسب باز
دگر باره شد بانی بمان براز
بدو گفت کامد سر آمید من
ز دیوار در رفت خورشید من
ره پیری و مرگ را باره نیست
به نزد کس این هر دو را چاره نیست
یکی شهر نو ساختم چون زرنج
بسی گنج گرد آوریدم برنج
بتو ماندمش چون من آباد دار
بفرزندمان همچنین یادگار
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم بدیگر سرای
گرشاسب نریمان را جانشین خود انتخاب میکند و او را به حاضرین و خویشان معرفی مینماید آنگا یک سلسله وصایا به او میکند میگوید شهر نوی با نام "زرنج" بنا کردم و آنرا به تو میسپارم سعی کن که مانند من از شهر مذکور مواظبت نمائی ، بعد با ساکنان آن شهر نیکی کن و مراقبت نما تا خدای از تو راضی و خوشنود باشد . فرومایهگان را نزدیک خود را مده ، به اهل علم و فرهنگ توجه داشته باش و فرزند انت را به آداب نیک تربیه کن و به زیور فرهنگ آماده ساز. گرشاسب نصایح و پندهای خود را تمام کرد و موقع جان دادنش فرا رسید .
از آن پس چو روز دهم بود خواست
خورش آرزو کرد و بنشست راست
بخور داند کی وز خورش باز ماند
سبک سام را با نریمان بخواند
چنین گفت کز بهر زخم زمان
گشاید کنون مرگ تیرا ز کمان
بوید از پی جان غمگین من
یک امروز هر دو ببالین من
بگفت و این از دیده آب دریغ
بیارید چون ژاله بارد ز میغ
دمش هر زمان گشت کوتاه تر
دلش زان دگرگیتی آگاه تر
بلب باد سردی بر آورد و گفت
که ای پاک داد اربی یا رو جفت
جهان را جهاندار و یزدان توئی
بر آرنده چرخ گردان توئی
زمین و زمان کرده تست راست
بر آن و برین پادشاهی تر است
همه پادشاهان بتو زنده اند
توئی پادشه دیگران بندداند
چو گفت این سخن جان به یزدان سپرد
گرفتند زاری بزرگان و خرد
از ایوان بکیوان بر آمد خروش
زیر زن فغان خاست و ز شهر جوش
همان روز بگرفت نیز آفتاب
نمود ابراز آن پس بباران شتاب
همی گفت سم ای یل سر فراز
برفتی چنان کت نبینیم باز
نریمان همی گفت زارای دلیر
کجاست آن دل و زور و بازوی چیر
نمودی بهر کشور آئین خویش
کشیدی زهر دشمنی کین خویش
به هندار به چین برد خواهی سپاه
که برمه کشیدی درفش سیاه
دریغا تهی از تو زابلستان
دریغا جهان بی تو کشورستان
وقت پدرود از جهان فرارسید - قدری آب خواست و مبل بخوردن چیزی نمود . ولی نتوانست نبضش آهسته تر شد . دهنش باز شد و آه سردی از قلب او بدر آمد . فهمید که آخرین دقایق حیات و مرگ است ، به یزدان پاک توجه کرد - آفتاب عمرش در پس ابر پنهان شد - سام و نریمان را پیش تر خواست، نریمان میگفت آئین خود را به کشور پراگنده ساختی دریغا که رفتی و زمین زابلستان از تو خالی ماند .
به مشک و گلابش بشستند پاک
سپردندش اندر ستودان بخاک
به دانای این ره بجایی بری
به بی دانشی هیچ ره نسپری