صلاح الدین سلجوقی
شاعر زبردستی که با یک روح شجاع و یک خامه مقتدر در زمینه نظم و نثر علم تصرف برافراشته به عبارت دیگر فرزند باهوشی که به مزایای علم و فضل و به بازوی یک فطرت زنده و ،بیدار نام تاریخی در ادبیات هرات گذاشته آقای سلجوقی است. بدون رعایه رسمیات تنها از ملاحظه افکار و آثار او باید اعتراف نمود.
که صلاح الدین در حزب ادبای نقاد و روشن خیال هرات اول کسی است كه علم مظفّریت را در این موضوع به دوش نهاده و سر سلسله مرحله زندگانی ادبیات عصری این محیط معرفی میگردد. ادیب، عالم، مورخ، دیپلومات، سیاس، نطاق و الحاصل روح بسیار دانای هرات، سلجوقی است. این نویسندهٔ منوّر پسر ملا سراج الدین خان سلجوقی است. در سال (۱۳۱۳ق) تولد یافته و تا اکنون در قید حیات است. چندی مدیر معارف هرات و چندی هم رئیس دارالتألیف و یک چندی نیز مدیر مطبوعات وزارت خارجه و فعلاً قونسل افغانستان در بمبئی میباشد.
قصاید خیلی بلند و مقالات بی حد عالی دارد کتابی در اخلاق تالیف نموده و برعلاوه در اکثر مؤلفات رسمی معاونت کرده است. بر طبع بلند او و ستایش خالص ما که محض قدرشناسی از فضل اوست اینک آثار او
گواهی میدهد.
شبی ز کج روشیهای گنبد گردون
ز ساز شعبده های سپهر بوقلمون
بدم به پیر فلک گرم در خطاب و عتاب
که ای ستمگر بد فعل کج نهاد حرون
ز کین توست که کفار گشته مستولی
ز کید توست که اسلام گشته خوار و زبون
چرا رواج اقانیم در اقالیم است
چرا شعایر توحید گشته است نگون
چرا کراسه اسلام در حضیض بلاست
به اوج دبدبه و طنطنه است انگلیون
چراست حالت شامات این قدر ویران
ز چیست حالت بطحا این چنین واژون
همه بقاع مقدس به دست کفر اسیر
فسرده گشته از اثقال کاپیتولاسیون
زمین قدس و حکومت به دست متفقین
جزیرة العرب و حکم انگلوساکسون
چراست مفرش اسلام بوریای خمول
چراست مسند کفار فرش سقلاطون
تو نیز عیسوی ای کز معدّل و محور
شده است شکل چلیپا به چهره ات مکنون
تویی به صورت دجال و من نمیدانم
به عیسی از چه سبب گشته ای چنین مفتون
نحوست تو شده سهم ملت اسلام
سعادت تو شده وقف ملّت ملعون
ز گردش تو نشد هیچ بنده ای خرم
ز چنبر تو نشد هیچ گردنی بیرون
نزیست شیردلی در جهان بدون گزند
ز روز و شب که دو سگ بسته ای در این هامون
تو نیز بگذری از خود که خون خلقی را
ستاند از تو یقین حکم خالق بی چون
چوگوش کرد فلک از من این خطاب رصین
جواب داد به من کای سفیه سفلۀ دون
مزن تو طعنه ترسا که نیستم ترسا
که هست مهر محمّد به سینه ام مدفون
از آن مسیح به چشم اقامت افکنده است
که از صلیبش گشتم به شکل لا مظنون
وجود نیست مرا تا که خوانیام موجود
اراده نیست مرا تا که دانیام مطعون
ز کج نهادی خود نحس گشته ای به جهان
چرا کنی تو زحل را به نحسیت مطعون
از آن زمان که زاوج شریعت افتادی
به چاه ذلت ادبار رفته ای واژون
به آب دیده وضو ساز پنج نوبت را
مباش در صف هم عن صلوتهم ساهون
مباش منکر نار الهی که در این عصر
ز استخوان تو فسفور ساخت شیله و غون
گرا به خیل اوامر که عاقبت برهی
مرو به صوب مناهی که نیستی مأذون
به طور قرب یرانی ز صدق چون موسی
به قعر خاک در ایی از بخل چون قارون
دروغ شد سبب بهت در حق نمرود
ز صدق شد به جهان افصح اللسان هارون
از آن نمایی سرگشته در فضای خمول
که دور گشته ای از شمس فضل چون نبطون
تویی سوار خر جهل در ره حرمان
حریف بر شده با زیپلین و بر بالون
تو بر شتر زده بار برید و خصم ظریف
مهار کرده هوا را به رشته سیمون
کنی تو تعبیه سیماب وحشت اندر گوش
کشید حلقه گیتی به سیم خود تلفون
تو خفته در چه یلدای جهل چون خفاش
شد از خفاء تو اعدا هر یکی یدسون
ز حکمت است که توحید گشته مستحکم
عقول را به خداوند کرده راهنمون
همین نوشته عطارد به صفحه من و بس
فان طائفة الحكمة هم العالون
همیشه رخت بیرون کش ز محفل شعرا
که هست بهره شان یتبعهم الغاون
اگر تو منزل الا الذین همی جویی
سرای ذکر وطن را به نغمه محزون
ز عشق او به جهان شو همیشه سرگردان
ز خارِ غم به فغان باش چون گرامافون
اگر چه دست تو از نقد و جنس آن خالی است
ولی به حبّ وطن ساز سینه را مشحون
به عزم تربیتش شو چو این شه غازی
به فکر تقویتش باش همچو ناپلیون
بکوش تا که رود نام آن به سطح زمین
به روی منبر و دینار در تخوم و شجون
رسول گفت که حب الوطن من الایمان
به این ببین به حقیقت نه در گل مسنون
نمای مدحت او را تو در فراز و نشیب
سرای منقبتش را تو در دهاد و قلون
من که دارم به سینه تنگی
دلی با تار موی آونگی
مغز آشفته در سر سنگی
چه سرایم ز پرده آهنگی
عهد کردم دگر که غم نخورم
هر چه آید به فکر دم نخورم
از نشیب و فراز رم نخورم
که منم در زمانه بی ننگی
حَسَنِ بیغمم مرا غم نیست
در بهارم گیاه ماتم نیست
در دو چشم سفید من نم نیست
وز دو عالم نباشدم رنگی
تو به گوشم مخوان ندای وطن
که گریزانم از صدای وطن
موطنم جنت و ورای وطن
نه هرات و مزار و فوشنگی
منم از تنبلان شه عباس
زرق و طامات موذی و کـناز
جهان گشته ام خلاص و پلاس
سر و برگم کدویی و دنگی
مقصدم در دو گیتی آمده پول
نشناسم کمال و نه زغلول
خط ارشاد دارم از بهلول
در بن غار یا سر سنگی
گر چه در پارلمان گلادستون
گشت ناطق بر اهل انگلیون
بهر رفع کراسه بیچون
حالات شعرای معاصرین
ز آن سخن نیست بر دلم زنگی
گر چه آن نطق هم به دورۀ جارج
گشت بیرون ز حلق لاید جارج
من تماثیل و وهم را اینلاج
میکنم نیست از آن مرا ننگی
گر شریف است والی مکه
وگر از اوست روی دین لکه
چون نزد بر من این سخن دگه
غم ندارم به قدر شوردنگی
(فیصل) ار بر عراق شد والی
بهراعدا گرفت حمالی
چه خورم غم که از سر استالی
در عرب نصب کرد اسفنگی
شکر ایزد که من مسلمانم
ننگ آید ز صنع آلمانم
فخرم این بس که من نمیدانم
ز فریب و فسون و نیرنگی
من ندارم ز وضع استعمار
نه به کاپیتولاسیونم کار
سر قاقی نموده نذر خمار
نه بریتانیم نه فلمنگی
چه کنم کنفرانس صلح ملل
کو نکرد از جهان علاج خلل
بر ترازوی حق از جنگ دول
میخورد کفۀ سلم پنگی
این منم آن سپهر نقض ذبول
که ز من کرده بدر فضل افول
منم آن شاهباز اوج خمول
همه گیتی به پای من زنگی
هند اگر هست زیر استعمار
مصر اگر آمده است تحت فشار
ور به شاماند دشمنان وادار
منم و چنگ و تار و سارنگی
نه کمیته به کوی و نه کونسل
نه حق سوفراز و نی ورسل
نه ز کانکوره عموم ملل
که دلم برده قحبه و کنگی
من ندانم ز اکسپوزیسیون
نه از شورش نه از ریوالیسیون
بایدم با دو ماشکی ز افیون
حجره تنگ و یار الدنگی
گر خلیفه ز ملک بیرون شد
یا خلیفه شریف مغبون شد
چه کنم با دلی که مفتون شد
بنگار چو نقش ارژنگی
بهر من تو مگوز مکرسکوب
نه از اسبكترال و بایسكوب
از تلسکوب و نه ستتیسكوب
که مرا با فنون بود جنگی
نشناسم تراموی و موتر
نه دلیژان و نه شمندوفر
نه هم ایروپلان و گروازر
که مرا بس بود خر لنگی
من نخواهم اصول كیمیكل
من ندانم رموز پولتیکل
که مرا هست بی غم و کلکل
چار درویش و هفت اورنگی
تو ز هیئت مگوی و رد و بدل
نه ز اورانیوش و نه هرشل
که مدار وسیع دور زحل
به خر جهل من بود تنگی
شرلوک هم نیم به پولیسی
و نه بسمارک هم به پالیسی
هست شغلم ورای ابلیسی
بلکه چرسی و طرۀ بنگی
چه نمایم به ذره بین گلبول
چه دهم شرح حکمت رنپول
که دلم برده لعبت شنگول
به قد شوخ و طلعت شنگی
صاد و دال ای قلندر پرجوش
خون شریان ملک و دین میجوش
گر کسی گویدت که چشم مپوش
مشنو ترهات گودنگی