ستارۀ سحر
فراز راه مسافر به آخرین دم شب
یکی ستاره تلالو کند درخشانتر
چو چشم رهر و بیدار دل بدو افتد
فغان کند ز خموشی مرغهای سحر
طلوع خیره کن این ستاره آوازیست
که زنگها بخروشد و خوابها بپرد
که تا به راه بیفتند کاروانی ها
غر یو همسفران خاموشی شب بدرد
همین ستاره مگر قلب قهرمانی نیست
که در نبرد اسارت شکن شهید شدست
کنون به خاطر مردان راه در هر دشت
چو مشعلی به کف آسمان پدید شدست
همین ستاره مگر نیست قلب "سپارتک"
چو آذرخش که در شام بردگی تابید
غرور کهنه زنجیر را به قهر شکست
که راه باز نماید به کشور خورشید
همین ستاره مگر قلب "چه گی و ارا" نیست
همان سپاهی آزادی آن تفنگ به دوش
همان مدافع انسان که با گلوله دیو
میان جنگل تاريک وسرد گشت خموش
همین ستاره دل پر امیدو تا با نست
که چشم او به ره کاروان هر وادیست
دلیست بسته به فرد او خو گرفته به صبح
دلی که شعله ور از آرزوی آزادیست
دلی پر آتش پیکارجوی گمنامیست
که در تلاش ره روشنی شهید شدست
کنون به دامن این دشت بیکران سپهر
به پیشواز به ره ماندگان پدید شدست
درای قافله ها در حضور این دل پاک
بلندتر بخروشید و تند تر بتپید
که زود تر به قفا ماند این بیابانها
ز دور می شنوم زنگ قلعه خورشید