138

قاصد جگر سوختگان

از کتاب: سرود خون

قاصد آمد صبحدم پیغان جانان در بغل  

نامۀ ئی آغشته با خون عزیزان در بغل 

قاصد آمد اورا بود عرض نامه صعب 

کو توانی تا نماید دست لرزان در بغل 

بود از سیلاب اشکش لبریستان بر مژه 

بودش ازخونابۀ دل جوش طوفان در بغل 

جای اثار تبسم وحشت مرگش بلب 

جای قلبش شعلۀ میزد شمع سوران در بغل 

نامه ئی از گلشن آزاد مردانش بکف 

نامه ئی از کشور گلگون قبایان در بغل 

نامۀ استالف زیبا که کوه سر سپید

جای مهد گل گرفته شهرویران در بغل

آن بهشت خرمی کز باد جان بخش بهار

بود هر برگ گلشن را صد گلستان در بغل

از زمین گویی بجای سبزه می رویید زر

بسکه بودش گنج ها در بر گریزان در بغل 

ان چنان  گردن افرازش که هر شب میگرفت

اختران را تا سحر از چرخ گردان در بغل

نسترن  زارش نهاده کهکشان در آستین 

دشت گل خیزش گرفته یوسفستان در بغل 

بوی گل بر بال باد صبحگاهی می رسید

در حریم اهل دل پیغام یاران در بغل 

داستان خواهرانی تیر خورده بر جگر

ناله های دخترانی نیش پیکان در بغل 

وصف آن مادر که با موی سپید آویخته 

از فراز شاخساران طفل نالان در بغل 

ذکر مردانی که بفشردند تا دلهای شب

از فشار زندگی زنجیر زندان در بغل

حال آن مردی که تا جام شهادت سر کشید

قبضه شمشیر بر کف بود و قرآن در بغل 

برق آزادی در انداز نگاهش جلوه گر

جلوه هر پر توش را نور ایمان در بغل 

داستانی جنتی کز مردمش مانده بجا

نیمه جانی بر لب و صد زخم پنهان در بغل 

گشته آتشگاه داغ و حسرت و رنج و الم

گلزمین ما که بودش باغ رضوان در بغل 

دشمن ذوق و جمالست آنکه در آتش کشید

نو نهالی را که دارد شاخ مرجان در بغل 

بشکند دست ستمکاری که زهر آلود کرد

چشمۀ شهدی که بودش مایۀ جان در بغل

خاک در چشمی که برخاک سیه روزی فکند

کلبۀ زالی که پرورده یتیمان در بغل

قاصد آخر شرح داد از ظلم آن وحشی که داشت

اژدهای گرسنه بر خون انسان در بغل

بر زبانش دعوی آزادی نوع بشر

کشتن و تاراج و استعمار و عدوان در بغل

تر باشک نا توانان خنجر ظلمش به کف

سرخ از خون شهیدان تیغ عریان در بغل 

ای خوش آن خاکی که دارد سنگ سنگش تا ابد

نام سر بازان محشر آفرینان در بغل

ای خوش آن وادی که رقصد ذره ذره خاک آن

تا بصبح حشر صد خورشید تابان در بغل

آید آن روزی که از هر قطره خون سر کشد

شیر مردی خنجر کیفرستانان در بغل