قاتل
اين حرف در گوش هايش طنين مي انداخت كه : گذشته هرکس از پشتش می آيد . ترا که قاتل و جانی هستی رها کردنی نیست؛دیر و یا زود دامنت را میگرد.
جلال با چهره پریشان و غمگین ترى ترى می دید و هیچ نمی گفت : بطرف دست هاى خود نگاه میکرد .
چهره های متوحش و گریان ... را میدید که از سر و روی شان خون جاری بود و عذر میکردند ؛ لطفآ مرا نکش که زن و فرزندانم در میدان میمانند . در این شهر بیکس و بی کوی هستیم .
صدای قهقه ها گوش هایش را بدرد می آورد .
هر جا كه میرفت صدای ناله و ضجه انسانهای بی گناه که بدستانش خفک شده و یا هم با کارد سر بریده شده بودند ، در گوش هایش طنین می انداخت .
خود را در همان حویلی متروک و دور افتاده از شهر و دهکده میافت . از پله های زینه پائین میشد و داخل تهکو میرفت .
چهره های پریشان و ترسیده ای دهها جوان را میدید که دست و پای شانرا به زنجیر بسته بود. بیادش می آمد که پسرک نُه را ساله چقدر زجر داده بود و صدا های فریاد پسرک را می شنید ، هنگامیکه به شقاوت تمام ، انگشتش را قطع کرده وپسرک از شدت درد بی هوش شد و صدای پدر آن پسرک در گوش هایش طنین انداخت که در تلفون میگفت : به لحاظ خدا من چند لک دالر از کجا کنم ؛ برایت عذر میکنم ، قباله خانه ام را که یگانه سرمایه زندگیم است برایت می فرستم . اما پسرکم را رها کن. به لحاظ خدا به حال ما رحم کن .
صدای ناله های جوان 22 ساله که محصل پوهنتون کابل بود . در هنگام که با لگد بر فرقش می کوبید که تو ارزش یک پول را هم نداشتی . دو ماه میشود که تو نان خور زیادی را در این جا نگهداشتیم . فامیلت تا حال 50 هزار دالر پیدا نکرده اند . زندگی سرت حرام است.