زندگی وعمل

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم 

هیچ نه معلوم شده آه که من چیستم


موج زخودرفته ئی تیزخرامیدو گفت:

هستم اگرمیروم گرنروم نیستم

الملک لله

طارق (۱)چوبرکنارانده لس سفینه سوخت

گفتند کار تو به نگاه خردخطاست

دوریم ازسودا وطن بازچون رسیم؟

ترک سبب زروی شریعت کجا رواست

خندیدودست به شمشیر برد وگفت 

هر ملک ملک ماست که ملک خدای ماست


جوی آب(۲)

بنگر که جوی آب چه مستانه میرود

مانند کهکشان بگریبان مرغزار

درخواب نازبود به گهواره ی سحاب

واکرد چشم شوق بآغوش کوهسار

ازسنگریزه نغمه گشاید خرام او

سیمای او چوآینه بی رنگ وبی غبار

زی بحربیکرانه چه مستانه میرود 

درخود یگانه از همه بیگانه میرود

درراه اوبهار پریخانه آفرید

نرگس دمید ولاله دمید وسمن دمید

گل عشوه دادوگفت یکی پیش مابایست

خندید غنچه وسر دامان اوکشید

ناآشنای جلوه فروشان سبز پوش

صحرابرید وسینه ی کوه وکمر درید

زی بحربیکرانه چه مستانه میرود

درخود یگانه از همه بیگانه میرود

صدجوی دشت ومرغ (۳)وکهکشان وباغ وراغ

گفتند«ای بسیط زمین با تو سازگار


ماراکه راه ازتنک آبی نه برده ایم

ازدستبرد ربگ بیابان نگاه دار»

واکرده سینه رابه هواهای شرق وغرب

دربر گرفته همسفران زبون وزار

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

باصدهزار گوهر یکدانه میرود

دریای پرخروش زبند وشکن گذشت

ازتنگنای وادی وکوه ودمن گذشت

یکسان چوسیل کرده نشیب وفراز را

ازکاخ شاه وباره وکشت وچمن گذشت

بیتاب وتند وتیز وجگر سوز وبیقرار

درهر زمان بتازه رسید از کهن گذشت

زی بحربی کرانه چه مستانه میرود

درخود یگانه از همه بیگانه میرود