صوفی و ملا

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

گرفتم حضرت ملا ترش روست

نگاهش مغز را نشناسد از پوست

اگر با این مسلمانی که دارم

مرا از کعبه می راند حق اوست


***


فرنگی صید بست از کعبه و دیر

صدا از خانقاهان رفت لاغر

حکایت پیش ملا باز گفتم

دعا فرموده یارب عاقبت خیر


***


به بند صوفی و ملایر اسیری

حیات از حکمت قرآن نگیری

بآیاتش ترا کاری جز این نیست

که از پس او آسان بمیری(۱)

زقرآن پیش خود آئینه آویز

دگر گون گشته ئی از خویش بگریز

ترازوئی بنه کردار خود را

قیامت های پیشین را بر انگیز


***


زمین  بر صوفی و ملا سلامی

که پیغام خدا گفتند مارا

ولی تأویل شان در حیرت انداخت

خدا و جبرئیل و مصطفی را


***


زدوزخ واعظ کافر گری گفت

حدیثی خوشتر از وی کافری گفت

نداند آن غالم احوال خود را

که دوزخ را مقام دیگری گفت


***


مرید خود شناسی پخته کاری

به پیری گفت حرف نیش داری

بمرگ نا تمامی جان سپردن

گرفتن روزی از خاک مزاری


***


پسر را گفت پیری خرقه بازی

ترا این نکته باید حرزجان کرد

به نمرودان این دور آشنا باش

زفیض شان براهیمی توان کرد