شمشیر
گفت آن رازدان عهد کهن
دشمنی حمله کرد بر آتن
شهر را تنگ در حصار گرفت
گرد بر گرد حلقه وار گرفت
ابر،سیلاب آتشین آورد
باد توفان خشم و کین آورد
خاست شیپور جنگ جای سرود
نعره ی مرگ جای تغمه ی رود
مرگ هر لحظه سر بروت میکرد
مرد و نامرد آزمون می کرد
شیر مردان جنگجوی شجاع
کرده از سنگ سنگ خویش دفاع
بود آنجا دلیر فرزندی
از جمال و هنر برومندی
سرد و گرم جهان ندیده هنوز
ثمر زندگی نچیده هنوز
دید چون شهر خویشرا به خطر
شب احارث گرفت از مادر
بامدادان زجای بر پا خاست
تن به آئین پردلان آراست
گر زبردو کرد و خود به سر
تیر در ترکش و زره در بر
چون به شمشیر خود نمود نگاه
خورد در چشمش اندکی کوتا
رو به مادر نمود و گفت«دریغ»
ترسم امروز در صف میدان
من عقب تر بمانم از دگران
مادرش گفت: جای حسرت نیست
این سخن در خور ندامت نیست
چون بود مرد پر دل و سر باز
خنجر او چه گوته و چه دراز
گر کنون کوته است این شمشیر
تو قدم پی تر گذار چو شیر