32

حکایتی از لویکان

از کتاب: پشتو و لویکان غزنه

مرحوم باز محمد قندهاری که در مالیر کراچی خانقاهی داشت در بین مریدان بلوچی خود از دیرۀ اسمعیل خان کتاب کوچک فارسی را یافته بود، که اوراق نخستین وواپسین آن افتاده بود، و بنابران نام موءلف آن معلوم نبود، ولی از رسم الخط کاغذ آن تخمین کرده می توانستیم که در حدود ۹۰۰ه‍ باید نوشته شده باشد. 


خط این نسخه فسخ واپسین بود، اکثر حروف آن نقطه نداشت، (چ) را (ج) و‌پ را (ب) و گ را (ک) نوشته بودند، و چنان مینمود، که کاتب کتاب بزبان آن نمی فهمید، و بنابران کلمات فراوان را مسخ کرده بود، و شاید در  نسخۀ منقول عنها نیز چنان بود . 


این کتاب کوچک بود بر حکایت چند بزبان فارسی، مبنی بر شرح کرامات سخی سرور، که اکنون فقط ۳۳ ورق آن باقی بود. 


سبک انشا و زبان کتاب، به نوشتهای دورۀ غزنوی و غوری می ماند، و شاید قبل از ۶۰۰ه‍ تالیف شده بود. 


دیگر حکایات این کتاب از نظر تاریخ، قیمت و اهمیتی نداشت و صرف کرامات آن شیخ را مبنی بر غرایب غیر معقول بود فراهم آورده کتابی از آن پرداخته بودند، مانند کتب خوارق عادات اولیاء. 


این کتاب در سال ۱۹۵۷م هنگامیکه نفیا توقف داشتم برای مطالعه بمن داده شد، که بعد از ملاحظه مختصر واپس به حامل آن سپردم و بعد از ان ندانستم که چه شد؟ زیرا مرحوم مذکور بعد از چندی بمرگ فجائی در همان حدود دیرۀ اسمعیل خان در گذشت ، و عکسهائی که من برای این کتاب از چند صفحۀ آن گرفته بودم، با ذخیرۀ بزرگ یاد داشتها و نسخ خطی و چاپی و فیلمای کتب خطی نادر که از مدتها فراهم شده بود، در سنه ۱۹۶۰م از طرف وزارت خارجه و پولیس حکومت پاکستان ضبط و تلف تلف گردید و نمی دانم که آن ذخیرۀ علمی را چه کردند؟ 


«الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود» 


بر ورق ۱۵ ب این کتاب حکایتی بود، مه از نظر تاریخی اهمیتی بسزا داشت ، که من آنرا عیناً عکاسی و نقل کرده و بعد از مطالعات فراوان و غور و دقت زیاد موفق آمدم، که آنرا بخوانم ، و کلمات مبهم آنرا درست بنویسم. 


اینک درینجا حکایت مذکور رابعین املای اصلی نقل کرده و مطالعات تحلیلی خود را برای تصحیح و خواندن درست آن بران اضافه میکنم . 


حکایت ( به املای اصل کتاب) 


«ابو حامد لراولی را در تاریخ غزنه از حسن صنعانی روایت است که در بلدۀ غزنه برداب بامیان مسجدیست عظیم که آنرا مرلت افلخ او یک خواندن و این بیحانه عظیم بود که وحو هرلو یک بر حد مت رسل و کابلساه کرده بود. 


جون برش خانان به مسلمی آمد صنم لویک را نیارست شکستن و آنرا در ان مر کت بزمین اندر کرد و بتالورسیمنه در نهاد کابلان سان خجل این بیت فرستاد بلسان خلجیه که لویک گفت 


بزم کزن سحید لو یک لوی انو بویلا لوما 


کسه تر ببرا غلوم بلوم مملا تیز بوبملا 


خانان باز بکش هندوان ساه شد و جون نیسه او افلح بشانی بنست محانه لویک بر کند و مزلت بکرد . 

جنین روایت کنند چون سلطان سخی سرور باین مرلت شد گفت بوی صنم شنوم نیک دید و کشف سدس زمین بر کافت و صنم او یک بر کشید در مالوت سیمینه نهاده آنرا بشکست و سیم را بنای مسجد داد و بکرامت آ ولی الله وی کفر هندوئی از شهر غزنه بر جاست» 

             (ورق ۱۵ ب خطی )

این بود عین حکایت منقول از آن کباب خطی که بعین املای آن نوشته شد. 

درینجا مارا بکرامت اولیاء و صورت کشف این مسجد و بت کاری نیست , ولی با مواد تاریخی و لسانی و این حکایت که نتایج بسیار مهم از آن بدست می آید، و همین جنبۀ آن مثبت است کاری و عنایتی داریم. چون اوراق نخستین وواپسین کتاب افتیده و نام کتاب و مولف آن بما معلوم نیست، بنابران در ابحاث آینده آنرا (کرامات) گوئیم، و همین حکایت را از آن تحت تحلیل تاریخی و لسانی قرار میدهیم.

ولی این تحلیل ما مبنی بر قضایای مستند و مثبت بوده و از مقولۀ کرامات و خوارق ماورای تعقل بشری نخواهد بود. 

تحلیل کلمات 

۱-ابوحامد: این کنیه روشن است و خوانده می شود. ولی در من کتب رجال و تاریخ هویت این شخص را نیافتم. 

۲-دوم در اصل (الراولی) است، که بگمان اغلب صحیح آن الزاولی خواهد بود که زاول یا زابل اسم قدیم سر زمین غزنه تا هلمند است. و باین نسبت سامولفان، نواسه عمر الزاولی بود و این همان زاول باستانی است که در کتیبه روزگان نیز ذکر آن آمده است. پس ابو حامد مرد زاولی و زابلستانی بود . 


۳-تاریخ غزنه : 


باوجود یکه اکثر کتب مربوط شناسی را دیدم، باین نام کتابی نیافتم و نه ابو حامد زاولی شناختم. شاید از کتب و مؤلفان گم نام باشد. چون حسن صاغانی یکی از علما و لغو بون معروف هند است پس ممکن است که زاولی نیز باسر زمین هند آشنائی داشت.(۱)و گفتار امام حسن صاغانی را در هند شنیده و در تاریخ  خود نوشته باشد . 


۴-حسن صاغانی یا صغانی : 


یکی از اجلۀ علمای هند و امام لغت عربست، که نسبتش در نسخۀ کرامات (صنعانی) نوشته شده و ظاهر غلط است که املای صحیح آن صاغانی یا صغانی است معرب چغانی. که این چنان یا چغانیان در شمال آمویه ناحیت بزرگی است. 


امام حسن صاغانی (صغانی) در سنه ۵۷۷ه‍ در لاهور بدنیا آمد و در غزنه و بغداد تحصیل علوم نمود، و مخصوصا در لغت عرب امام عصر و آیتی گشت. و در عراق و مصر و حجاز ز شهرت تام یافت و دارای موءلفات فراوان است که کتاب الشواردفی اللغات شرح القلاد السمطیه ، کتاب الافتعال، کتاب العروض مشارق الانوار، مصباح الدجی ، الشمس المنیر شرح البخاری، دره السحابه کتاب الفرایض، العباب الذاخز قاموس نا تمام   عربی ازان جمله است.


امام حسن صغانی در سنه ۶۵۰ ه‍ در بغداد در گذشت و مطابق وصیتش در مکه دفن گردید، در حالیکه شهرت علمی وی از دهلی و لاهور تا غزنه و خراسان و بغداد و مصر و حجاز ساحۀ و سیعی را گرفته بود. 


حکایت مورد بحث ما که در نسخۀ کرامات، از قول امام حسن صغانی نقل شده ثابت میدارد، که این کتاب در حدود ۶۰۰ه‍ تالیف شده زیرا زندگی امام  در همین سالهاست، و ابو حامد چون از امام سماع کرده و مستقیما از و نقل قول نماید، بنابران اورا هم معاصرش باید پنداشت . اما اینکه امام حسن صغانی از احوال غزنه‌کمال وقوف و اطلاع داشت و روایتش ثقه است یا نه باید گفت که یک حصه ایام تحصیل و شباب خود را در غزنه گذرانیده و در مدارس این شهر کسب دانش نموده است . 


یکی از کتب نا تمام امام در تحقیق لغت عرب العباب است، که در نسخۀ خطی ۹جلدی آن در استانبول موجود، و یک عکس آنرا من در کتب خانه اداره تحقیقات اسلامی کراچی دیده ام. امام درین کتاب در مقابل برخی از لغات عربی فارسی آنرا هم آورده گوید که نام فلان چیز در «لسان غزنویه»  چنین است و من در غزنه آنجا شنیده ام 


از تمام این دلائل روشن می شود، که امام مدتها در غزنه ز بسته و با حوال این شهر واقف بوده ، بنابران روایتش ثقه است.


۵)بر دأب بامیان 


این کلمات را نیز کاتبان مسخ کرده اند، و بنظر من صحیح آن «بر‌درب بامیان» است، و این تصحیح من نیز مبنی برسند وثوق تاریخی است، زیرا شهر غزنه در زمان قدیم چهار دروازه داشت، که یکی از آن بقول مقدسی «باب البامیان» بود که در «درب بامیان» نیز تعبیری ازان است . 


قرار اصطلاحیکه در بلاد خراسان موجود است ، دروازهای شهری را بنام بلاددیگری که از از آن راه قوافل و مسافری لاهوری کابل و درواز های کابل و هرات و شکار پور قندهار رود  از ره قندهار شهر هرات تاکنون موجود است . پس باب آلبامیان یا درب بامیان غزنی هم غالبا دروازه شمالی بوده که از آنسو به بامیان می‌رفتند. 


۶۰-مرلت؟ 


این کلمه در نسخه اصل کرامات مرلت و مرکت نوشته شده، و گمان میرود که هر دو املای آن غلطاست، و کاتبان نسخ کرده اند صورت صحیح آن (مزگت) خواهد بود،  و از قرینۀ عبارت (مسجدیست عظیم) نیز پدید می آید، که اصل آن مزگت بوده، و صور دیگر آن ممسوخ است. 


مزگت در فارسی کلاسیک بمعنی مسجد عربی بوده و گمان می برند که مسجد نیز معرب مزگت باشد، و ریشۀ. این کلمه بانمزدک  و مزدک پشتو مشترک است، که تاکنون هم مردم مروت مسجد را مز، کدگویند اسدی طوسی می نویسد: «مزگت بپارسی مسجد باشد و همین کلمه در کتب قدیم فارسی مانند ترجمه تاریخ طبری از بلعمی و تفسیر طبری فارسی و دیگر آثار عصر آن سامان یکثرت در مورد مسجد مستعمل است. 


۷-افلخ لویک؟ 


باستناد ابن حکایت کتاب کرامات، مسجدی عظیم در باب بامیان شهر غزنه بنام (مسجد افلخ لویک) وجود داشت، آنرا ظاهراً جد افلخ که (خانان) نامداشت بنا کرده بود، این خانان زخانواده لویک نخستین کسی بود که اسلام را پذیرفت و باز مرتد گردید، که پس از و نواسه اش افلخ بت اجداد خود را در ان مسجد بزمین اندر نهفت. و این مسجد در زمان زندگانی اسلاف لو یک بتخانه ای بود، که بت مذکور ران منصوب بود، و ظاهراً مردم آنرا مطابق بأب شاه پرستی سرزمین خود می پرستیدند: 


این افلخ لویک ظاهراً همان افلخ ( به جای خطی است) که قبلاً باستناد زین الاخبار گردیزی ذکر آنرا کردیم. ولی در نسخ خطی گردیزی افلح بن محمد بن خاقان آمده است که کنیۀ وی ابو منصور بود. 


ازین ذکر مختصر گردیزی پدید می آید که پدر افلح (افلخ) محمد کاملا مسلمان بود، و نام اسلامی (محمد) را داشت، مگر پدرش خاقان(که در این حکایت خانان آمده) اصلا بت پرست بود، که بعد از آن در حین غلبه اسلامیان باین دین گروید، ولی پس از ان باز روی برتافت، و مانند دیگر مردم این سر زمین که بگزارش کتب فتوح چندین بار بغلبۀ عرب اسلام را پذیرفته و چون عساکر عربی رفته اند بازبد بن اسلاف خود بر گشته آمد(۱) وی نیز از اسلام بدین قدیم خود ارتداد کرده بود . 


اگر چه گردیزی تصریحی باین مقصد ندارد، که این ابو منصور  افلح از دودمان لویکان بود، ولی از حکایت کتاب کرامات پیوستگی بدودمان مذکور ظاهر می شود. 


طوریکه در زین الاخبار گردیزی طبع شده بنام این شخص افلح بود که نسخۀ ناقص کرامات آنرا به خدی منقوط ضبط کرده و گمان میرود که ضبط گردیزی صح باشد زیرا افلح نه در عربی و نه در پشتو و فارسی معنی ئی دارد، و نه چنین نام را در مردم بومی مروج دیده این. شاید شخص  نخستین ازین دودمان که اسلام را پذیرفت وی باشد و بهمین تقریب اورا (افلح) مشتق از «فلاح» گفته باشند و نیز حدس توان زه که این مسجد بنا کردۀ وی نخستین مسجد دورۀ اسلامی در شهر غزنه باشد. زیرا در کتب تاریخ و آثار مکشوفه ذکر مسجدی را درین شهر در اوائل فتوح اسلامی به تفصلی که درین حکایت وارد است ندیده این و کتب تاریخ غزنه که اکنون مفقود اند در دست نیست که ازان راجع به وضع قدیم شهر غزنه معلوماتی بدست آورده بتوانیم . 


۸-بیحائه 


این کلمه در اصل حکایت بیحانه و بتخانه نگاشته شده که غالبا (بتخانه) است و بقرینۀ کلمۀ«صنم» که بعد از آن امده، این قرائت ما قریب یقین میگردد و گویابجای مز گت باب بامیان قبلا بتخانۀ بزرگی بود. مه در آن «صنم» لویک مر کوز بود. 


طوریکه در سطور سابق به تفصیل روشن ساختیم نهادن بتهای شاهان در معابدأب  همان اوقات مردم این سر زمین بود، در آتشکدۀ بغلان مجسمه های شاهان آن عصر کشف شده و بر کتیبۀ روز گان و کتیبۀ مکشوفه بغلان نیز القاب خدای و الهی (بگوس یا گوشاوو) وجود است که از آن یکنوع تقدس مقام شاهان بنظر می آید. 


شاید این صنم لویک را هم در بتکده معبد غزنه برای همین مقصد گذاشته بودند و چون مسلمانان بت شکن غالب آمدند، و خانان یا خاقان حکمران آنسر زمین مجبورا مسلمان گشت، وی نتوانست بت اسلاف خود را بشکانند پس آنرا در تابوت سیمین گذاشته همدر آنجا دفن نمود، تا از ضرب مسلمانان بت شکن محفوظ ماند و هم خاک آنرا نخورد. 


ولی اکنون اثری از بتخانۀ لویک و یا مزگت بعدی و درب بامیان شهر غزنه پدید نیست، و احتمال میرود که حفریات علمی ازین مسائل مبهمه پرده، بر دارید . 


۹-وحویر لویک: 


این نام در نسخۀ ناقص کرامات بهمین شکل نگاشته شده، ولی بگمان من این کلمه و حویر ) خواهد بود، و شاید این لویک از معاصران و خویشاوندان کابلشاهان و رتبیلان زابلستان ود، که تاکنون سر زمینی در جنوب غربی غزنه بنام و جرستان  بنام وی معروف است و در کتب کنونی آنرا گاهی و جرستان و برخی حجرستان نوشته اند 


این نام را منهاج سراج و جیرستان و منسوب آنرا و جیری نگاشته که در عصر غوریان ولایت معروفی بود 


در عصر غزنویان  موقعی بنا «هجویر » از توابع غزنه موجود بود، که نویسندۀ کشف المحجوب و صوفی معروف علی بن عثمان هجویری غزنوی متوفی حدود(۴۵۹ه‍) نیز بدین جای منسوبست و شهزاده اراشکوه این جای را از محلات غزنه شمرده و موءلف کشف خود را مکررأ درین کتاب هجویری » خوانده است . 


پس و حریر اقدم هجویر ما بعد و جیره غوری وو جرستان کنونی املاهای مختلف یک نامند که ملاها آنرا باسابقه تعرب (حجرستان) هم می نوشته اند. و غالبا همین سرزمین بنام و جویر لویک شهرت یافته و یا وجویر نام قدیم آن بوده و همین  لویک باینجا منسوب گردیده باشد. زیرا اسم نسبت بسر زمین حکمرانی تا عصر غوریان هم درین جا زنده بود، و منهاج سراج در طبقات ناصری بسا از رجال دورۀ غوری را منسوب بسر زمین های حکمداری ایشان نوشته شده است. و تسمیه بنام و محل تا کنون هم در افغانان آنسر زمین معمول است. و بر مردمان کابل و غزنی و مقر نام گذارند. 


اما اینکه وجویر با چه حرکات تلفظ شده، بما معلوم نیست، ولی هجویر و هجویری اژ و کوفکسی طایع کشف المحجوب و نیکلسون مترجم انگلیسی آن و دیگر نویسنده گان شرق و غرب بضم خوانده  و نوشته اند، و گمان میرود که در نسخ خطی کشف المحجوب بضم ها بوده است پس وجویر را هم بهمین قرینه بضم واو با ید خواند و که این واو در السنۀ مقامی گاهی از های هو ز قدیم نمایندگی میکند. مانند کلمه هومه اوستا (شومه سنسکریت ) که در پشتو آنرا چون یا چنان گوئیم یا هویه(بیضه) که در پشتو آنرا (ویه ) هم تلفظ کنند. 


از این رو وجویر هجویر دو صورتی است از یک اصل، که بعد ها واو دوم آن هم افتاده و بضبط منهاج سراج ( وجیر) شده است .این نکته هم در نظر باید داشت، که یک صورت مبدل آن (هجیر=هژیر) در فارسی کلاسیک بمعنی خوب و پسندیده و گاهی علم مردم هم بوده است . بوالفرج رونی این کلمه را بصورت صفت چنین آورده: 


هجیر پر خرد آزاده منعمی که نگشت 


بجان و هست با او برابر آتش و آب 


در شاهنامه هجیر پسر گودرز است که بدست سهراب اسیر شد: 


هجیر دلاور میان را به بست 


بدان بارۀ میز تگ بر نشست 


همیشه قطران هژیر و ناهژیر را درین بیت آورده: 


همیشه وعدۀ او نادرست و نا درست 


همیشه عادت او ناهژیر اونا ز هژیر 


منوچهری بجای خوبان هژیران را چنین آورده: 


دست به می شاه راودل به هژیران 


دیده بروی نکوو گوش به قوال 


ازین امثله ثابت می آید، که هجیر هم صفت و هم علم بوده، بگمان اغلب با هجویر و و جویر و جیرهمریشه و لغت خراسانی است، که تحلیل آن در سطور ذیل داده می شود:


این نام دو جز و بنظر می آید: (هویا ه‍ یعنی های مضموم) که در پهلوی بمعنی خوب بیک بود, وپشتو تاکنون (هو=وو) 


بجای (بلی و بسیار خوب) در ایجاب امری گفته می شود، و در فارسی کلاسیک نیز موجود بود، چنانچه در لهجۀ هروی هو بخت(نیکبخت)و هو نامی (نیکنامی)آمده و ح


خواجه عبدالله انصاری این کلمات را در حدود(۴۸۰ه‍)هم میگفت و در امالی او نوشته شدن است و این (هو) جز و مهم برخی از کلمات تاریخی نیز بوده است مانند هو ماه و خو ختخ و هو رشته اوستا که در پهلوی بالترتیب هومنش  و هو گسبش و هو کنش بوده و در فارسی پندار و نیک و گفتار نیک و کردار نیک سه اصل بزرگ آئین مزدیسنا بودن که در پشتو نزدیک به او ستا هو کننده و هودختنه و هو رشه است و در نیز هور مک (خوب رمه) = ر اوستا صفت جمشید بود و در زبان فارسی آهو بمعنی عیب است ، آ(نا-نفی) هو(خوب) یعنی ناخوب فردوسی راست . 


گر آهوست بر مرده موی سپید 


ترا ریش و سر گشت چون برگ بید 


اما جز و ثانی این نام (جویر=جیر=ژیر) است ، که در اوستا چیثهره و در سنسکریت چپتر در فارسی چهر و در پشتو چهره و څیره و څیر به معنی شکل و صورت روی انسانی است، که فرخی بدین معنی گفت : 


مردیکه سلاحی بکشد چهرۀ آن مرد 


درددیدۀ من خو باز صفت مشکوی 


و همین کلمه است که در منوش چپثهره اوستا، و منوش چهر پهلوی و مینو چهر فارسی محفوظ مانده، و در بیتی که قبلاً از منوچهری نظیر آوردیم، هژیران بمعنی خوبان و نیکورویان است.پس (وجویر= هجویری=وجیر) هم څیر پشتواست (هو-نیکو و خوب) و (جویر=جیر=زیر=چهر= څیر یعنی شکل و صورت ) جمعا نیکوروی = خوب چهر= نیم لقا معنی میدهد, که یقینا نام ادبی لطیفی بوده؛ و معنی آن همان منوچهر است، که منوچهری بصورت جمع هژیران را بجای خوبان و نیکورویان بکار برده است. 


در پشتو معمول امروزه اگر این کلمه را بنویسم (هوڅیر) میشود یعنی خوب چهر و نیکو منظر، که نزدیکترین شکل است بهجویر تاریخی و معلوم است که این کلمه نیز ریشۀ تاریخی داشته و به پشتو اقرب بوده است. شاید تبدیل (چ) به (ج) نیز اثر رسم الخط عربی بوده، که در اوائل تشکیل فارسی همواره هر (چ) را (ج) مینوشتند، و فرقی بین این دو حرف نبود، و در تمام نسخ خطی تا(۹۰۰ه‍)همین رسم الخط معمول بود. تا گفته نماند که اکثر مدققان زبان شناس معتقدند که (وزیر) نیز در عربی دخیل است و اصلا کلمۀ عجمی است، که استاد براون بحوالت  دار مستتر در مطالعات ایرانی نظیر آنرا در کلمه پهلوی نشان داده و بقول هنری ماسه در اوستا نیز ویچیرا Vicira بود که پروفسور لوی استاد فارسی کمبریج در آن باره گوید: در عصر ساسانی واسطه و رابطه شاه با مردم و ژورک فرا مادهار یا فرماندار بزرگ بوده که در اواخر دورۀ ساسانی این مقام تبدیل به دبیر کل ، دبیرپات، شد، و همین دبیر یا کاتب در عصر بنی امیه سیاست دولت را در امور مدنی اجرا میکرد . عباسیان بجای کاتب لغت وزیر را که بیشک از ریشۀ زبان ایرانی است بکار بردند. 


اگر چه برخی از نویسندگان معنی و چیر را فتوا  دهنده یا تصمیم کننده نوشته اند، ولی گمان غالب اینست که عربها این کلمه را از فارسی نبرده اند، زیرا در تشکیلات دورۀ سامانی فارسی یا قبل از ان و چیر موجود نبوده و آنرا بزرگ فرماندارود بیرپات و غیره میگفتند، اما هنگامیکه عربها به خراسان آمدند بجای کاتب یا دبیر کلمه وزیر را از اینجا بردند، و باید ریشۀ این کلمه را در زبان های این سر زمین جستجو کرد که مطابق تحلیلات فوق باید (هو+څیر.(هو +زیر) باشد که همان وجیر = هجویری=و جویر تاریخی غزنه و زابلستان است، و هم اکنون یکحص۸ مقابل سر زمین و جیرستان را ( وزیرستان) میگوئیم. و معنی کلمه هوزیر= وزیر در پښتو همان نیک محضر و خوش لقا و دانشمند و زیرک باید باشد. 


۱۰-برحدمت رسل و کابلساه؟ 


 این کلمات نیز از طرف کاتبان نسخ تصحیف شده و صحیح آن چنین بوده است :«برخدمت رتبیل و کابلشاه» یعنی وجویر لویک این بتکده را برای کابلشاه و رتبیل ساخته بود. 


رتبیل لقب شاهانی بود، که مقارن فتوحات عرب در قرن اول هجری از زابل تا سیستان حکمرانی داشتند و تا غلبه سبکتگین مدت دو نیم قرن مسلسل اندرین سر زمین با فاتحان عرب جنگیدند 


چنین بنظر می آید: که بین رتبیلان و شاهان زاولی و کابلشاهان روابط خویشاوندی و پیوستگی های ازدواج و دوستی بر قرار بود، زیر هنگامیکه زایرچینی هیوان تسنگ به زابلستان می آمد، کابلشاه با او تا زابلستان رفت، و بعد از آن واپس بسرحدات کشور خویش بر گشت . 


طوریکه کننگهم شمرده است: هیون تسنگ در راه بازگشت خود از هند براه اتک و بنو وا پو کین (افغان) بتاربخ ۲۵جون ۶۴۳م به غزنی بر گشته بود(۱) که سال (۲۴ه‍) باشد.


پس میتوان گفت: که شاهی لویکان در اوائل قرن هفتم مسیحی و خروج اسلام تا عصر سبکتگین (۳۶۵ه‍) مدت چندین قرن برین سر زمین دوام داشته است. 


اما کلمۀ رتبیل را مورخان به املاهای مختلف ضبط و نقل کرده اند، که ناسخ هر کتاب آنرا ممسوختر ساخته و رتبیل ،رتبال، زنبیل، زنیل، و غیره نوشته اند. و همین املاهای عجیب و غریب بوده که موجب سوء تفاهم محشی فاضل تاریخ سیستان و مجمل التواریخ مرحوم  ملک الشعراء خبررسانی  گردید و این کلمه را از ( زنده پیل) فارسی پنداشت، و اصل آنرا (زنتبیل یا زنبیل ) گفت 


راورتی محقق معروف افغان شناس انگلیسی گوید: که این نام اصلا هندی «رتهبیل) یا «رتن پال» بوده و تصحیف شده است 


ولی مورخان عربی مانند بلاذری و یعقوبی و طبری و مسعودی این کلمه را بالاتفاق (رتبیل) ضبط کرده جمع آنرا هم رتابله نگاشته اند که قیاس است بر جموع قیاصره نمارده، کیاسره فراعنه، تراکمه، افاغنه و غیره  که این وزن جمع منکسر در عربی همواره در مورد اسمای ملوک و ملل مستعمل بود، دلیل محکم این سخن که اصل کلمه رتبیل بود لاغیر اینست که شاعر مشهور عرب و معاصر رتبیلان فر ذق در مدح سلیمان بن عبدالملک اموی گفت: 


و تراجع الطرداء اذا وثقوا 


بالا من زنبیل و الشحر 


کلمه رتبیل درین بیت در نسخ خطی دیوان فرزدق بفتح راء بوده و همانطور طبع شده است. 


ابو منصور مر هرب بن احمد جوالیقی (۴۶۵/۵۴۰ه‍) هم رتبیل را در معربات خود ( ملک سجستان) ضبط کرده و در نسخ خطی بفتح راء نوشته شده بود، اما طابع نخستین آنرا بضمه حرف اول چاپ کرد 


که تلفظ صحیح آن در همان اوقات قدیم بفتحۀ حرف اول بود.


باستناد این بیت عربی نیز این نام اصلا (رتبیل)بود، و زنتبیل و زنا دران نمی گنجند. چنانچه این نام بعدها در بین عرب نیز شهرت یافته بود، و حتی آنرا بر فرزندان خویش نیز می نهادند، چنانچه یک نفر محدث معروف رتبیل بن صالح نیز وجود داشت، که زبیدی در شرح قاموس تحت ماده (الرتبیل ) ذکروی را آورده و علامۀ ذهبی احادیث فراوان را از و نقل از تمام این روایات تاریخی پدیدارست ، که اصل این نام (رتبیل ) بود زیرا کلمۀ ثقیل (زنبیل)که مرحوم بهار آنرا اصل کلمه پنداشته (۲) در وزن عروضی بیت و قصیدۀ مذکور نمی گنجند. و اگر آنرا (زنبیل)فرض کنیم، پس در تحت ماده(الرتبیل)نمی آید، و لغویان عربی ماده (زنبیل)را جدا گانه آورده و در آن علمی را بشکل (زنبیل) ذکر نکرده اند، و نه لقبی را بچنین شکل آورده اند. 

تجزیه 

چنین حدس می توان زد، که جز آخر این کلمه (بیل)باشد، و طوریکه راورتی گوید، با (پال) که در آخر اسمای پشتو و هندی می آید، همریشه خواهد بود، و بدین صورت املای اصلی آن (رتبیل) باشد، که بنابر عدم وجود فرق (ب و پ ) در املای عربی و فارسی کلاسیک همواره (رتبیل) به پای موحده نوشته شده است. 

در برخی از اسمای قدیم کلمه «پال» از والا  و پیل آمده، که در پشتو بمعنی پروردن وتنمیه است، و پال و پیل این معنی را در اواخر کلمات میرساند. 

مانند پال (وطن پرور) و خپل پال، (خویش پرور) که شاید همین پال در آخر اسمای هندی رتن پال، گوپال، انندپال و غیره موجود باشد. 

اما جز و اول کلمه در (رتو) هندی و اوستا نیز بود، که در گاتهارتو Ratu بمعنی سرور روحانی و بزرگ مینوی آمده و بطور صفت حضرت زردشت هم استعمال شده که آنرا (ردجهان) ترجمه کرده اند . 

گویند اولین کسیکه بنظر زردشت آمد فرشتۀ نیکی و هو منه در پشتو ( هو= خو =خه)+منه از منل (یعنی نیک پندار و نیک ایمان)بود، 

که اعتقاد اولین کسیکه بنظر زردشت آمد فرشتۀ نیکی به ریتا Rita و است Asha مظهر عدالت و نظم عالم معنوی را از آموخت که این ریتا نیز ریشۀ قدیم جز و اول کلمۀ رتپیل خواهد بود. در اسمای قدیم مردم افغانستان این جز اول خیلی مروج بود، در زبان اوستا اصل نام رستم پهلوان داستانی سیستان را ته-ستخمه Raotha-Staxma بود که در ادبیات پهلوی در کتاب درخت آسوریک و تو ستخمه آمده و بقول کریستن سن این جز و اول کلمه با اسم ما در رستم رت + آپت(رود آبذ)یا بقول شهنامه فردوسی رود به دخترشان کابل یکسان است، زیرا بنابر عادت قدیمی که در تشکیل اسامی وجود داشت عادتا اسم پدر یا مادر یا نامهای پسران دارای یک جز و عمومی بوده است . 

در فارسی نیز کلمه (رد) مفهوم هوشیاری و‌خرد مند را داشت، فردوسی گفت: بپوشید درع  سیاوش رد+زره را گره بر کمر بندزد و همین کلمه است که در سنسکریت ربة النوع محبت و ستاره زهره و عشق دوستداری را می‌گفتند 

در پشتو ریشة این کلمه در اسم زنان (راتو) باقی مانده که بمعنی محبوبۀ روحانی و معشوقۀ مینویست، در اسمای مردان (راتکل)از همین ریشه است: (رات=ر ت یعنی سرور روحانی و محبوب +گل همان کلمه تاریخی کول و کولاو کهول ) که معنی مجموعی این نام (از خاندان سرور محبوب ) یا (سرورزئی و بادار خیل ) است .‌‌‌‌‌ولی ملایان این نامها را معرب کرده را حتو، راحت گل گفته اند، که بدین سبب ریشۀ قدیم و اصالت تاریخی آن را کم کرده ایم .

بنابرین تحلیل تاریخی و لغوی کوئیم : که( رتبیل ) نام بسیار زیبا و پر معنای پشتو است، بمنی پرورندۀ عشق و سرور مهرور، یا پروریدۀ ربۀ النوع عشق و محبت! 

چه نام زیبا و قشنگ است! که عریان حق داشتند ، چنین زیبا و پرورندۀ عشق از ازین سر زمین بگیرند، و ار فرزندان خود اطلاق دارند؛ که ما نام یکنفر محدث را سابقا بطور نمونه آورده آیم . 

در حقیقت بساط فرهنگ و تمدن و روایات سابقه مارا فتوحات عرب بکلی در نور دید، و اثری از آن جز در بطون خاکها باقی نماند ، بنابران ما اکنون نمیدانیم که اجداد ما قبل از ورود اسلام درین سر زمین چطور می‌زیستند زبان ایشان چه بود  چه تفکر میکردند چه رسوم و اسالب اجتماعی داشتند.اما یگانه منبع قدیم کشف این چیزها تحلیل نامهای رجال و بلاد واماکن تاریخی است، که مار ابریشۀ باستانی افکار و فرهنگ و ثقافت گذشتگان آشنا می سازد ولی زمانه بروی این چیز ها خاکهای ابهام و پوشیدگی را چنان انباشته است که این نامها در بادی نظر سخت اجنبی و دوراز فهم و معنی بنظر می آید ؛ 

ولی اگر کمی دقیق شویم و آنرا در پرتو اسناد تاریخی و زبان تحلیل کنیم، فوائد بیشماری را از آن بدست آورده میتوانیم ، که یکی از آن جمله نام  رتبیل و از مواریث باستانی این سر زمین است . 

۱۲-پسرش خانان؟ 

در حکایت کرامات نام پسر وجویر لویک را خانان می خوانیم که در نسخۀ خطی زین الاخبار که در انگلستان موجود است این نام خاقان آمده که در بین پشتونها نام خاقان موجود نیست، اما خاقان خیلی فراوان تسمیه کنند و ممکن است که کاتبان نسخ گردیزی این نام را به خاقان تبدیل کرده باشند.

بهر صورت خانان یا خاقان پسر و جویر لویک بود، که نخستین بار ازین خاندان بدین اسلام آمد بتخانه دروازه بامیان شهر غزنه را به مسجد تبدیل کرده و بت لویک را دران فون ساخت. ولی خودش مانند مردم این سرزمین بعد از رفتن لشکر عرب، پس بدین قدیم بر گشت .

درین جمله (بسرش) بملای قدیم(پسرش) است. 

۱۳-کابلان ساه 

صحیح آن کابلان شاه است و شکلی است از کابلشاه که گاه گاهی در کتب تاریخی بنظر می آید، مثلا بن خرداذبه در سلسله شاها قدیم کابلاشاه» راهم نام برده است 

کلمه کابلان ظاهر بالحاق (آن) نسبت منسوب بکابل است 

و از از همین مقوله است که داوران شاه ( منسوب بزمین داور) و هندوان شاه و نخشبان  شاه و قشمیران شاه که ابن خرداذ به به نام برده و بابکان منسوب به بابک و غیره که زد پهلوی نیز این ادات نسبت و ابوت موجود بود . 

۱۳-خنجل 

در نسخۀ ناقص کرامات بدون نقطۀ حرف دوم نگاشته شده، و چنین بنظر می آید، که نام یکی از کابلشاهان بود و به حدس من اصل این نام شاید (خنجل) است . 

استناد دمادرین مورد نیز بیکی از کتب معتبر مورخان عربی است : احمد بن واضح یعقوبی ( متوفی ۲۹۲ ه‍) می نویسد: المهدی خلیفه, عباسی در سنه (۱۶۳ه‍) سفرای خود را به برخی از شاهان اطراف ارسال داشت و ایشان را با اطاعت خویش خواند، مه اکثر ایشان اطاعت ویرا پذیرفتند یکی از ین شاهان کابلشاه که حنحل  نامداشت 

این کابلشاه که در حدود (۱۶۳ه‍) زندگی داشت، در تاریخ یعقوبی نامش ( حنحل ) طبع شده که در نسخۀ ناقص کرامات ( خنجل) است که هر دو ملت یکدیگر دو رو بسیار مختلف نیست و گمان میرود که بتصرف ناروای کاتبان تحریف شده است . 

حریف نخستین کلمه در کرامات (خ) و دوم در یعقوبی (ن) و سومین در هر دو لام است، که از مجموعه آن (خنجل) ساخته می شود، که بزعم من اصلا ( خنجل) بود و بنابر املای قدیم عربی و فارسی که فرق (ج و چ) را در نقاط نمی‌کردند آنرا خنجل بجیم ابجد نوشته اند. 

تجزیه این نام 

این نام دو جزو دارد: خن- چل. 

خن مخفف خان است بحذف الف، در کاکران پشتون نامی تاکنون موجود است که آنرا خن تما تلفظ کنند. خنتما خان در اوایل قرن بیستم از مشاهیر ژوب و کویته بود. این نام نیز مصدر به خن= خان است. 

و جزو ثانی تما نیز ریشه باستانی دارد. زیرا در تاریخ صفاتی بالحاق این کلمه داریم . مانند گثوتما( از نژاد گثو=بودا) دو کلمۀ مردم نیز مرتم (مړ-تما) بود یعنی از نژاد مردگان ، که اوستا مرته (مردنی) است و نیز در اوستا (سپین تما) و لقب خاندانی حضرت زردشت بود، که جز اول آن شدیم و مخفف آن سپی در پشتو(سپید) و تماهمان تو منه و نژاد پشتو است . 


پس خنتما نیز خانزاده وا ز نژاد خان است، که مجازا نیز در پشو صفتی است بمعنی اصیل ، نجیب ، مفتخر ، مغرور . 


نمونۀ دیگر این نام در پشتو خانگل (خان+کهول=کول) است، که هر دو کلمه آن قدیم و جز دوم آن همان کولا، کول، کهول ،کهول تاریخی است که در سطور سابق شرح داده شده است . 


کلمۀ خان را اکنون هم پشتو زبانان به تخفیف الف در کلمات مرکب تلفظ میکنند مانندخانگل = خنگل و خان مړی ء = خنمړی ء پس خن چل نیز در اصل خان چل بود، که جز و دوم آن (چل) در پشتو معنی طرز روش و سلوک و رفتار رود آب و رسم است ملا میران قندهاری گفته بود: 


نه ده چل د عشق بهیږی نه ئی زده دی ء 


لغوړن مچ دی ء بونیږی رقیب تل تل 


پس نام خنچل بمعنی دارای روش و سلوک خانی و بلند منشی و به تعبیر تحت اللفظ ( خان خوی و خان کردار) است که این صفت با کسانی که باصطلاح افغانی  دارای پشتو باشند، بخوبی می شود.


مخفی نماند که کلمه خان با مغولان چنگیزی به خراسان نیامده بلکه قرن‌ها قبل از اسلام درین سرزمین بوده و از همان هون =هان=خان اسم مردم هفتالی (ابدالی ):آریائی ساخته شده که در آینده این نکته را نیز شرح خواهیم داد. 

۱۴-بلسان خلجیه که لویک گفت : 

معلوم نیست که این لویک چه نام داشت ولی از متن حکایت پدیدار است که خنچل کابلشاه، این بیت را از زبان لویک فرستاد، وشاید باوی در کابل بود، چون این هر دو خانواده از روی روایات تاریخی باهم پیوستگی خویشاوندی داشت بنابران ممکن است این لویک نیز با خنچل خویشاوند بود.

نکته ایکه خیلی قابل تدقیق و غور است، همانا اینست که لسان خلجیه» چه بود و کدام زبانی بود 

با دلائل تاریخی و لسانی که در دست توان گفت: که خلجی همین غلجی امروزه است که از زمان قدیم در سر زمین غزنه و زاولستان زندگانی دارند، و همین ریشه در کلمات غرج =غرچه=غلچه و دیگر بسا کلمات تاریخی موجود است ، و (غ)به (خ) تبدیل گردیده و غلجی بصورت خلجی در آمده است. دودمان بزرگ خلجی که در هند قرن‌ها سلطنت کرده اند، همین غلجیان افغانی اند، که بنام ایشان بسا از اماکن تاکنون موجود است. 


مانند خلیج (روز گان شمال قندهار) و خلج غزنه که یاقوت نیز از خلج نزدیک غزنه در سر زمین زابلستان ذکر کرده است 


از روی تحلیل لسانی خلجی یا غلجی یا غازی همان غرزی یعنی کوهزاد است که در اسمای بلاد و قبائل گاهی (خ) به (غ) تبدیل شده مانند خر خیز =قرغیز، یا ساغر کنونی منهاج سراج آنرا ساخر ضبط کرده و اصل آن سورغر (کوه سرخ ) بود 


محمد قاسم فرشته با اظهار تردید از طبقات اکبری نظام الدین احمد بخشی هروی نقل کرده که خلجیان از نسل خالج خان داماد چنگیز خان اند ولی این سخن طوریکه خود فرشته نیز دران اظهار تردید می کند خیلی بیجا و مضحک است، و صحت ندارد، زیرا ممکن نیست که بعد از عصر چنگیز خان حدود (۶۲۰ه‍) تاکنون در ۶۰۰ سال از نسل یکنفر میلیونها نفوس و قبائل بزرگی بوجود آید. 


این خلجیان یا غلجیان سه قرن قبل از چنگیز هم درین سر زمین سکونت داشتند، و دارای شهرت و نام و نشانی بودند، زیرا موءلف تا معلوم حدود العالم در (۳۷۲ه‍) گوید: 


« و اندر غزنین حدود این شهر کها که یاد کردیم جای ترکان خلج است و این ترکان خلج مردمانی با گوسفند بسیار و گردنده اندبر هواگیا خوار و مراعی و ازین ترکان خلج نیز اندر حدود بلخ و تخارستان و بست و کوزگان بسیارند این خلخ  بدون شبهت خلج است که بتحریف کاتبان جیم به خای ثخذ تبدیل گردیده زیرا قبل از موءلف حدود العالم، یکنفر جغرافیانگار  دیگر ایدخردادبه (۲۳۰/۲۳۴ ه‍) نیز خلجیه را نام برده و میگوید: که تورکان خرلخ نزدیک طراز مساکن زمستانی دارند، و هم نزدیک ایشان مراتع زمستانی خلج(خلجیه) واقع است  ازین پدید می آید، که کوچیان ( پونده) غلجی دران زمان موسم زمستان مطابق عادت کنونی  خویش در وادیهای گرم سیر تخارستان، چراگاههای زمستانی داشته اند، چنانچه اکنون هم برخی از ایشان بدان نواحی روند. 

جغرافیانگار دیگر ابراهیم بن محمد اصطخری (۳۴۰ه‍) گوید: 

«خلج گروهی اند از تورکان که درازمنۀ خیلی قدیم بین هند و سیستان به پشت غور آمدند؛ ایشان رمهای گوسپندان داشتند، و زبان و لباس و قیافت شأن بتورکان می ماند» 

برخی از مستشرقان را عقیده بر بنست: که این غلجیان از بقایای هفتالیت اند، مارکوارت گوید: خلچ خولچ را زبقایای قبایل هفتالی اند که در منابع شامی در (۵۴۴م) بنام Khwlas ذکر شده و بعد ازان در سنه (۶۵۹م) سفیر ریمیر همین کلمه را خولیر نگاشته است. 

عین همین نظریه در کتاب محمد بن احمد خوارزمی (۳۷۰ه‍) نیز دیده میشود که گوید: «خلج و تورکان کبجیه (در اصل گنجینه غلط طبع شده) از بقایای هیاطله اند، که در تخارستان دارای شأن و شوکتی بوده اند» 

این خلجیان همواره با افغانان یکجا شده اند، و چنین بنظر می آید که باهم خیلی نزدیک بوده و تقارب مسکن و نژاد داشتند. ابو نصر محمد بن عبدالجبار عتبی (۴۱۵ه‍) در شرح فتوح سبکتگین می نویسد : 

«افغانیه و خلج به سبکتگین مطیع گردیده دبعنف در خدمتش داخل کرده شدند» که این اثیر عیناً همین روایت را آورده است 

مینارسکی بصراحت مینویسد: که این تورکان خلج، اسلاف افغانان غلجی کنونی اند، که باز تولد و هیگ نیز در دایره المعارف اسلامی عین همین نظریه را نوشته اند 

این سخن اکنون بیقین افربست که خلجی یا غلجی را هفتالیان و شاهان زابلی پیوستگی خواهد بود، زیرا هفتالیان نیز در همین زابلستان که اکنون مسکن قبائل غلجی است، حکمرانی داشتند و اشکال ایشان که بر مسکوکات نقش است، عیناً قیافت کنونی جوانان غلجی که بینی های کشیده و چشمان بادامی و موی و غلو بدان نیرومند و توانا دارند میماند . 

پس خلج با غلجی از بقایای آن تورکان و غزان نیستند که در عصر غزنویان و سلاجقه به خراسان آمدند بلکه قرن‌ها قبل از اسلام قبائل هفتالی آریائی که به (هون سپید) مشهور اند در تخارستان و زابلستان بودند، ه نام ایشان هفتالی (ابدالی ) برای قبائل قدیم پکهت که از عصر ویدی و اوستائی درین سرزمین سکونت داشتند آمیخته و نامهای هفتالی (ابدالی )دو خلج (غلجی)  ازایشان مانده که این را مایک اختلاط جدید قبائل آریائی شمالی و تخارستانی با قبائل پکهت پکتیا و زابلستان گفته میتوانیم زیرا همین نام در قبائل کوهساران، بدخشان بشکل غلجه = غرچه غلجه موجود است ، که این قبائل کوهسار قطعا مردم آریائی و زبان شان هم آریائی است، و ابدا و اصلا با تورکان و منگولان ربطی و پیوستگی ئی ندارد، بلکه نام اپاکوچیه که همین قفص عرب و کوچی ما باشد قبل از اختلاط آریائیان هون در کتیبه های هخامنشیان آمده که بعصر حدود ۲۵۰۰ سال قبل تعلق دارد و از آن ثابت می آید که این نام شاید در پکهت های قدیم باختری نیز موجود بود. و کوچیانذقبل از اختلاط هون نیز درین سر زمین بوده اند. 

اختلاط هون (خان) سپید آریائی نژاد شمالی با پکهت ها (پښتون ها) در باختر و درهای هندوکش و کابلستان و زابلستان امری طبیعی بود، زیرا دو شعبه شمالی و جنوبی یک نژاد باهم آمیخته آند اگر چه معلوم نیست، که خانان سپید نژاد آریائی چه زیبا داشتند ولی از تقارب لهجات تاکنون موجود است. و همین خانان سپید ابدالی و غلجی بودند، که ز زابلستان بر هند غربی حماء ها نموده و در کتبۀ او هند به تور کښه  گوشت خوار تعبیر شده اند و کلهنه نیز در راجه تر نگینی تاریخ کشمیر (تالیف ۱۱۴۸ م ۵۴۳ ه‍) از آنها یاد نموده است . و از حدود ۳۰۰ه‍ نخستین بار بنام لودیان  در ملتان تأسیس شاهی نمودند، و بعد از آن بنام خلجیان تا حدود (۸۰۰ه‍) در سر تا سر هند شاهنشاهی معظمی را تشکیل داده دیانت اسلام را تا اقاصی  بنگال رسانیدند. و از همین روست که کلمه ( خان ) رسر تا سر هند جز و لاینجزای نام هر افغان بوده است, و همان ( هون=هان) به «خان» تبدیل گردیده زیرا ابدال (خ و ه‍) در السنۀ آسیای وسطی عام بود، مثلا هوارزم  قدیم حوارزم شده و خانم مارا تاکنون ترکان «هانم» تلفظ کنند.

برای این مقصد سند تاریخی قوی از خود تورکان در دست است بدین معنی که لغوی معروف و ثقۀ ورک محمود کاشغری (۴۶۶ه‍) مینویسد: و غز ان ۲۴ قبیله اند، که دو قبیلۀ خلجیان خود را از جمله ایشان نمی شمارند و از ایشان علیحده آمده اند.و همین افغانان غلجی که در وادی ترنگ و ارغنداب علیا ساکن اند ، از نسل ایشانند. 

تور ک و تور کښ 

درینجا من نکته ئی را اضافه میکنم، که شاید بکلی جدید باشد و بزودی از طرف خواننده گرامی پذیرفته نشود. 

در حقیقت خود نویسنده نیز با معلومات کنونی درین باره بطور حتم و یقین کامل نمیتواند حرف زند؛ ولی درینجا از یاد آوری این رای ناگزیر است که هفتالیان زابلی که خود هم آریائیان سپیدنژاد بودند، هنگامیکه از راه تخارستان علیا بکابل و زابل سر از بر شدند، درینجا با قبائل قدیم پهکت ( پشتون ) که از عصر ویدی درین کوهسار هامیزیستند و لابد که زبان و فرهنگ و عوائد اجتماعی خاص داشتند در آمیختند. طوریکه سابقا گفتیم : برخی از ذودمانهای حکمران این مردم را کشتریه می‌گفتند، که این نام کښه توره و به عبیز  خیر البیان پیر وشان ( تورکښ) است یعنی شمشیر کش و شمشیر یاز و نام قبیله تره کی زابلی ازین ریشه است . 

این (تورکښ) پشتو را داشت که در اداپر تصویر این صوت خاص  هندیان و یونانیان و قوام دیگر ، مطابق ذوق خود، تعابیر خاص داشتند، مثلا پښت =پښتو راهندیان ویدی پکهت گفتند یعنی (ښ) را به (که) تعبیر کردند ولی در عصر اوستا همین (ښ) به تلفظ مردم ننگرهار (خ گردیده و در اسم بحدی بلخ موجود است که یونانیان و هیرو و دوت (۴۸۴, ۲۵ق ، م آنرا پکویس Paktves  خواندند. 

کنمه تور کښ که در قدیم (کښ توری =(کشتریه) بود و بر طبقه حکمرانان عسکری و لشکر کشان دلبر طلاق می شد، و همین نام تقسیم کاستهای  هندی از عصرویای جز و اول این نام ( توره معنی شمشیری) را اکثر نامهای تاریخی مانند تو رویاما ویدا ) که در پشتوی کنونی تورویونی می شود، و تورمس (یکی ز شاهان کشتریه گندهارا) و دیگر نامها که درین کتاب شرح داده ایم، محفوظ مانده ولی جز و دوم ( کښ) به سبب تلفظ خاص حرف «ښ» پشتو باصوات و املاهای مختلف السنه بکلی تصحیف و تحریف گشت. و زمان قدیم مورد اشتباه و التباس با کلمه«تورک» و مردم چون به اصطلاح«ورکښ» مقلوب کشتریه نمی فهمیدند و این نام بطور یک لقب و نام خاص مقامی مانده بود، آنرا «تورک» پنداشته و هفتالیان آریائی نژاد را بالو حق آنان تورک شمردند چنانچه در کتیبۀ سنسکریت او هند که ذکر آن قبلا کرده شد، از حمله آوران نیرومند گوشت خوار بنام Turshca یاد آوری شده، و این نام ظاهراً همان تورکښ پشتو است که در سنسکریت صوت «ښ» را به «Shc» ظاهر ساخته اند. 

اکنون پس ازین تحقیق و جستجوی تاریخی گوئیم: چون زبان خلجیان=غلجیان افغانی تاکنون پشتو است، و این قبائل جزو بسیار مهم ووقیع دودمان افغانیت اند، و در عدد هم یک ثلث تمام پشتون شمرده می‌شوند پس «لسان خلجیه» که در کرامات مذکور است همین پشتواست که لویک زابلی هم بهمین زبان بیت خود را گفته بود و باحتمال اقرب بیقین، زبان ایشان هم پشتو بود، که شرح آن خواهد آمد. 

گننگهم محقق انگلیسی گوید: در قرن هفتم که پادشاه غزنی از آئین اسلاف بودائی خویش بر گشت زبان و الفباء این کشور با باقی کشور ها تفاوت داشت زیر هیون تسنگ که از السنۀ هندی و تورکی اطلاع داشت واضحا میگوید که زبان مردم غزنه و الفباء آن دیگر کشور متفاوت است و کننگهم ازین اشاره هیون تسنگ چنین نتیجه میگیرد، که با کمال وثوق میتوانیم گفت که باید زبان این مردم پشتو باشد ولی برای این مقصد متأسفانه تاکنون دلیلی نداریم ، جز اینکه جائی در جنوب شرق غزنی بنام O-PO-Tien از طرف هیون تسنگ یاد شده که همین کلمه افغان باشد ( جغرافیه باستانی هند، ص ۴۱-۴۲) 

این حدس کننگهم وقتی بیقین قریب تر میشود، که شما مباحث این کتاب و رابطۀ لویکان غزنه را با پشتو بدلائل قوی و مثبتی می خوانید علاوه برین کننگهم گوید: که بقول  هیون تسنگ زبان مردم  فلنه( بنون تاسمت جنوبی کابل) شباهت کوچکی بازبان هند مرکزی داشت. 

و بنابرین میگوئیم که این مردم هندی نبودند، و در صورتیکه هندی نبودند باید حتما افغان باشند(ص ۸۹ جغرافیایی باستانی هند) 

مخفی نماند که نام آوگانا(افغان) در آثار هندی در اوائل قرن ششم مسیحی در کتاب بهتریته سنهبته Bhrita Sanhitaآمد  (۱۱,۶۱,و ۱۶, ۳۱ ) که تالیف منجم هندی و راهو میهیرا Varaho-mihira است ( رک: راههای بین هند و باختر تاتکسیلا از فوشه ص ۲۳۵ طبع پاریس ۱۹۴۷م) 

تمام این دلائل وجود افغان و زبان شان را در قرون قبل الاسلام سراغ میدهد. 

۱۰-هندوان ساه؟ 

این کلمه بدون شبهت هندوان شاه است که در پهلوی و ادب قدیم فارسی هندوان بر کشور هند اطلاق میشد در ملحقات شهنامه هنگامیکه داستان افغانان زابلی و حکمران ایشان کمک کوهزاد (کلک غلجی) را میدهد چنین گوید: 

بیکسوی او دشت خرگاه بود دگر دشت زی هندوان  راه  بود نشسته دران دشت بسیار کوچ ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ درینجا دشت خرگاه جائی است که کوچیان کنونی افغانی ( غلجی) خرگاه و باصطلاح پشتو غژدی خود را نصب  کند، و این دشتدغالبا همین ( و ازه خوا) در ارگون است، که هم ازین سو از راه گومل و کرم راهی به هند رود. و کوچ همان کپچی بیهقی و کبجیه خوارزمی است، که تاکنون هم کوچیان غلجی ازینجا که دشت خرگاه و غژدیست تا کرانهای اباسین (اندوس) کوچ کنند و هندوان را بمعنی هند ابو منصور موفق بن عسلی هروی ( حدود ۳۶۰ه‍) نیز آورده است : 

«و آن دیگر داروها کی به عنوان موجود است از این دیگر اقلیمها نیابند» 

۱۶- نیسه 

صحیح این کلمه نبسه است، که حالا درفارسی نواسه و در پشتو لمسی ، نمسی گوئیم ، بیهقی مفرد این کلمه را نبسه و جمع آنرا انیسگان آورد است در یک تفسیر قدیم قرآن که نسخه خطی آن در کیمبریج است گوید: و اورا فرزند دادیم و نبسه برسر فخر مدبر کارکشاه مینویسد: « سند نبال نبسۀ شاه کابل از پایان هندوستان باز آمده بود امیر خسرو است :

صفت ذات او همین بس است 

که رسول خدای رانبس است 

چون افلح بقول گردیزی نواسۀ خانان ) بود، پس این کلمه حتما نبسه بوده و نبسه بیای خطی نیست ، و استعمال بیهقی نیز پدید میآید که در غزنه مروج بوده است. 

۱۷- بشانی بنست 

این جمله غالبا بصورت صحیح چنین است« شاهی بنشست» که شاهی در پهلوی و فارسی نخستین بمعنی مملکت و سلطنت نیز بود عبارات ما بعد جمله چنین است . 

«بتخانه لویک بر کند و مزگت بکرد» یعنی بتخانه لویک را برداشته و بجای آن مسجد بنا نمود. 

۱۸-سلطان سخی سرور: 

این شخص در هند و‌پتجاب شهرت فراوانی داشته و از مشاهیر اولیاء شمرده می شود، مفتی غلام سرور لاهوری در باره وی مینویسد: 

«نامش سید احمد و مشهور به سخی سرور سلطان و از اولیاء ملتان است . 

از نسخۀ ناقص کرامات پدیدارست که این کتاب مخصوصا در بارۀ احوال زندگانی و کراماتش ترتیب گردیده است، و حکایاتی از کرامات و خوارق این شیخ دران فراهم آمده که یک نمونه آن در حکایت ما نحن فیها و کشف بت لویک از مزگت غزنه، درینجا پیش نظر خوانندۀ گرامی با همان انشای قدیم موجود است . 

۱۹-باین مرلت؟ 

این کلمه یقینا همان مزگت است و مرلت معنی ندارد، شرح کلمه مزگت قبلا گذشت. 

۲۰-کشف سدس ؟

این کلمه نیز شدش است یعنی باور کشف شد. 

۲۱-در بالوت 

صحیح آن ( در تابوت ) خواهد بود، مه در اصل نقاط ندارد. 

۲۲-از شهر غزنه برجاست 

برجاست غلط کتابت است، که موقع خود نمی شود می چسپد بنابران آنرا به (خای)ثخذمی خوانیم(برخاست)

اکنون اصل حکایت را با ملای  صحیح و مروج امروز ی نویسیم:«ابوحامد از اولی را در تاریخ غزنه ، از حسن صغانی روایت است که در بلدۀ غزنه بز درب بامیان، مسجدیست عظیم، که آنرا مزگت افلخ (افلح ) 

لویک خواندی. و این بتخانه عظیم بود که وجویر لویک بر خدمت رتبیل و کابلشاه کرده بود.

چون پسرش خانان (خاقان) به مسلمی آمد، صنم لویک را نیارست شکستن و آنرا دران مزگت بزمین اندر کرد، و بتابوت سیمینه در نهاد. 

کابلان شاه خنچل ابن بیت فرستاد بلسان خلجیه، که لویک گفت(صورت صحیح بیت بعدا می آید ) 

خانان ( خاقان؟) بازیکیش هندوان شاه شد و چون نبسته اوافلخ (افلح) بشاهی بنشست، بتخانه لویک بر کند و مزگت بکرد. 

چنین روایت کنند: چون سلطان سخی سرور، باین مز گت شد گفت: بوی صنم شنوم نیک دید و کشف شدش. زمین بر کافت و صنم لویک بر کشیده ، در تابوت سیمینه نهاده . آنرا بشکست و سیم را به بنای مسجد داد. و بکرامت آن ولی الله، بوی کفر و هندوئی از شهر غزنه بر خاست. 

(ورق ۱۵ خطی کرامات )