40

حاجی خیرو و زبان دری٬ فارسی و تاجکی

از کتاب: از هر چمن سمنی

من حاجی خیرو استم. چیزی را که دیگران نمیگویند من میگویم.


 


دیشب، همه شب از خود مپرسیدم که چرا این زبان زیبا و شیوا را، که مولانا و بیدل و حافظ در آن شعر سروده اند، تعدادی افغان، ایرانی و تاجیک پارچه پارچه کرده و از آن ابزار جنگ ساخته اند؟ چرا مغز بادام را فدای پوست آن کرده، و چرا از این یک قصه، داستان پیچیده ی هزار و یک شب ساخته اند؟ چرا هر یک از اینها مدعی مالکیت بالای این زبان مشترک اند. اگر یکی نوک این زبان را، به هر قیمت که شده، به سبیل ساسانیان پیوست میدهد، دیگری ریشه ی آنرا، با شدت، به ریش و بروت کوشانیان گره میبندد، و آن آخری هم تذکره ی این زبان را، با عصبانیت، به کلاه سامانیان سرش میزند. خلاصه اینکه، اینها در حال چهار تکه کردن این شاهکار نفیس و زیبا استند. به این باید گفت، خودکشی فرهنگی و رسوایی در پیش روی ملت های دیگر. من و مانند های من نشسته ایم، جنگ این ها را تماشا میکنیم و گاهی به کم فکری شان میخندیم و گاهی هم به خاطر زهری که این ها در ذهن و دماغ جوانان تزریق میکنند، تاٴسف میخوریم. هدف پشت سر این همه کشمکش ها چیست؟ در این همه نفاق افگنی ها سود و نفع از کیست؟ چرا زیبایی و عطر این گل را نمیبینیم و همیشه در پالیدن ریشه هایش استیم؟ چرا ؟


 


ساعتیبود که این موضوع دماغم را میخورد، دریچه ی اطاقم را باز کردم تا هوای تازه تنفس کنم. دیدم استاد لایق شیرعلی شاعر بلند مقام تاجیک در صحن باغ نشسته. از او جویای کمک شدم. او چنین جوابم داد:


 


فارسی گويی، دری گويی ورا


هرچه می گويی بگو


بهرمن تنها زبان مادری است


همچو شير مادر است


بهر آن تشبيه ديگر نيست نيست


چونکه مهر مادر است


 


بعداً، این فرد را برایم خواند و با عصبانیت باغ را ترک گفت:


 


ما که خود پرورده یک مادریم،


تاجیک و ایرانی و افغان چرا؟


 


او چرای دیگری بر چرا های من افزود و مرا تنها گذاشت. من در گفتار این شاعر، آن شفافیت و صافی را دیدم که در نزد بسیاری از شعرا و قلم بدستان، که مشغول فخر فروشی و استخوان پرستی اند،  دیده نمیشود. هر کدام این گویا (استادان تاریخ و ادبیات)، با تمام بی شرمی و به خاطر چند سکه زر، حاضر اند دوباره تاریخ بنویسند، آنرا جعل کنند و در ترویج و پخش آن با تمام شیمه و قوت خود بکوشند. و اگر هم کامیابی دستیاب شان نگردد، سر دشمنی بگیرند و غوغا برپا کنند.


 


در همین فکر بودم که ناگهان قهار عاصی، شاعر جوان مرگ افغان، در منزلم را فریاد زنان باز کرد و گفت:


 


گل نیست ، ماه نیست ، دل ماست پارسی


غوغای کوه ، ترنم دریاست پارسی


از آفتاب معجزه بر دوش میکشد


رو بر مراد روی به فرداست پارسی


از شام تا به کاشغر از سند تا خجند


آئینه دار عالم بالاست پارسی


تاریخ را وسیقه سبز و شکوه را


خون من و کلام مطلاست پارسی


روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک


چتر شرف چراغ مسیحاست پارسی


تصویر را ، مغازله را و ترانه را


جغرافیای معنوی ماست پارسی


سر سخت در حماسه و هموار در سرود


پیدا بود از این که چه زیباست پارسی


بانگ سپیده عرصه بیدار باش مرد


پیغمبر هنر سخن راست پارسی


دنیا بگو مباش ، بزرگی بگو برو


ما را فضیلتیست که ما راست پارسی


 


گفتم ای عاصی، اگر ما همزبانیم، پس این دوری چرا؟ در بین همزبانان، این همه کدورت و شوری چرا؟


گفت: "از من چه میپرسی. مرا که همین درد و هجران کشت." گریست و از نظرهایم غایب شد.


 


بقیه ی شب منتظر نشستم تا از همزبان سوم  پیامی بشنوم. ولی جز خاموشی چیزی دیگر سراغم نیامد.