یک زمان بارفتگان صحبت گزین

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

یک زمان بارفتگان صحبت گزین

صنعت ازاد مردان هم به بین

خیزو کار ایبک و سوری نگر

وانما چشمی اگر داری جگر

خویش را از خود برون اورده اند

این چنین خود را تماشا کرده اند

دیدن او پخته ترسازد ترا

در جهان دیگر اندازد ترا

همت مردانه و طبع بلند

در دل سنگ این دو لعل ارجمند

سجده گاه کیست این از من مپرس

بی خبر رو داد جان از تن مپرس 

وای من از خویشتن اندر حجاب

از فرات زندگی نا خورده آب

وای من از بیخ و بن بر کنده ئی

از مقام خویش دور افکنده ئی

محکمی ها از یقین محکم است

وای من شاخ یقینیم بی نم است

در من آن نیروی الا الله نیست

سجده ام شایان این در گاه نیست


یک نظر ان گوهر نابی نگر

تاج در زیر مهتابی نگر

مر مرش زآب روان گردنده تر

یک دم آنجا از ابد پاینده تر

عشق مردان سر خود را گفته است

سنگ را با نوک مژگان سفته است

عشق مردان پاک و رنگین چون بهشت

می گشاید نغمه ها از سنگ و خشت

عشق مردان نقد خوبان را عیار

حسن را هم پرده در هم پرده دار

همت او آنسوی گردون گذشت

از جهان چندو چون بیرون گذشت

زانکه در گفتن نیاید انچه دید

از ضمیر خود نقابی بر کشید

از محبت جذبه ها گردد بلند

ارج می گیرد ازو نا ارجمند

بی محبت زندگی ماتم همه

کار و بارش زشت و نا محکم همه

عشق صیقل می زند فرهنگ را

جوهر آئینه بخشد سنگ را

اهل دل را سینه ی سینا دهد

با هنر مندان ید بیضا دهد

پیش او هر ممکن و موحود مات

جمله عالم تلخ و او شاخ نبات

گرمی افکار ما از نار اوست

آفریدن جان دمیدن کار اوست

عشق مور و مرغ و ادم را بس است

عشق تنها هر دو عالم رابس است

دلبری بی قاهری جادوگری است

دلبری باقاهری پیغمبر است

هردو را در کار ها آمیخت عشق

عالمی در عالمی انگیخت عشق