کشته شدن شهاب الدوله مسعود
چنان که خواندیم سلطان مسعود بعد از شکست شدیدی که در حصار دندانقان خورد و بدان حالت بی سروسامانی براه غور و غرشستان بغزنه وارد شد دیگر فضای غزنه بنگردن وی حلقه شده دست و دماغ وی از کار افتاده و یک نوع ندامت و ناامیدی و اضطراب و برا فرا گرفته بود.
کسی که همیشه فاتح بود دیگر خود را مغلوب ومنهزم میدید خود را ملامت میداشت و بر آن بود که تاج و تخت خودش و پدرش بدست وی برباد شد واز بی کفایتی او دشمنان به کشوروی چیره گردیده اند.
لهذا قصد آن نمود که چندی از غزنه کناره کند و بهندوستان رود و از انجا لشکر و حشمتی فراهم آرد و دوباره خراسان را از بیگانگان پاک و آ بروی ریخته را تلافی نماید ظاهر این بود اما در حقیقت سودای بوی عارض شده بود و می ترسید که ترکمانان بغزنه حمله کنند بهر حال چون شنید دشمنان بلخ را در حصار گرفته اند لشکری مختصر جانب بلخ فرستاد و آن نیز شکست خورد و بلخ را ترکمنان در محاصره داشتند سر انجام سلطان مودود را به بلخ فرستاد و خواجه بزرگ را با وی همراه نمود و لشکر و دلواد و خودش تمام خزاین محمودی را برداشته جانب پشاور رهسپار دید و محمد را با پسرانش از زندان خلاص نموده با خود برد حتی حره گوهر دختر خود را به احمد پسر محمد نامزد کرد و از آنها عهدها و سوگندهای استوار گرفت که به وی وفادار باشند.
هر چند خواجه بزرگ از هوپیان نامه نوشت و سلطان را آزین قصه باز داشت و حره ختلی و دیگر بزرگان در غزنه پیشنهاد نمودند که سلطان به هندوستان نرود مفید نیفتاد و سلطان با همان جنون و لجاج همیشه گی به انجام تصمیم خود اقدام کرد و خزانه های و محمودی و سبکتگینی را با خود برداشت و محمد و پسرانش را نیز با خود بر دو اموال و سامان و نفایسی را که در قلعه ها ذخیره بود به شتران حمل کرد و راه هندوستان پیش گرفت چون نزدیک رباط ما ریکله رسیدند غلامان و سپاهیان بی باک همین که چشمشان به خز این زروسیم وجواهر افتاد دست بغارت کشادند و مقداری از آن برداشتند دیگران نیز از انها پیروی کردند و خز این محمودی را برباد نمودند و چون دیدند از سیاست مسعود ایمن مانده نمیتوانند به محمد سلام نمودند و ویرا به پادشاهی برداشتند چون مسعود دید موقع حرب نیست برباط ماریکله پناه برد و فردای آن بیرون شد و هر چه سعی کرد بجای نرسید دوباره برباط اندر آمد و مردم نیز دور آن رباط را گرفتند و ان سلطان بزرگ و دلاور را بیرون آوردندو بند برپا نهادند ابن اثیر می مینگارد چون سلطان مسعود در رباط ماریکله محصور گردید مادرش او را توصیه کرد و گفت خود را به محمد تسلیم کن چون ویرا نزد محمد آوردند گفت من از تو انتقام نمیکشم و مقابله با لمثل نمیکنم هر جا خود اختیار می کنی ترا باز نان و فرزندانت می فرستم که آسوده باشی مسعود قلعت کیلی را اختیار کرد چون سلطان را به قلعه کیلی می بردند از برادر پول خواست او پنجصد درهم فرستاد مسعود گریست و گفت دریغا جها نا دیروز گنجهای جهان مرا بود و امروز به در همی نیاز مندم و آن درهم را نگرفت و همان قاصد که این دراهم را آورده بود هزار دنیار از مال خود به سلطان تقدیم داشت. فرشته می نگارد سلطان گفت دریغا دیروز سه هزار شتر خزاین مرا بر می داشت و می گریست آن دراهم را مسترد کر دو هزار دینار دیگر نیز از خویشان خود گرفته به آن قاصد بخشید محمد چون از حلیۀ بصر عاری بود امر سلطنت را به پسرش احمد داد و احمد مردی معتوه و مالیخولیائی بود . سلطان در رباط ماریکله بسر می بردشبی احمد و برادرانش و پسر علی خویشاوند و سلیمان پسر امیر یوسف خاتم محمد را گرفته به مستحفظان مسعود باز نمودند و بهانه کردند که برای کاری نزد او آمده اند و نزد مسعود رفتند و کلاهش را از سرش برداشتند و استخفافها نمودند مگر عبدالرحیم پسر محمد که کلاه سلطان را بر سرش نهاد و برادر را ملامت کرد سر انجام آن پاد شاه متهور و بزرگ را کشتند. برخی برانند که ویرا زنده در چاه اف گندند و جوالهای ریگ را از بالا بر سرش می افکندند و او آن جوال هارا بدست گرفته زیر پامی نهاد و اندک مانده بود که از چاه برون آید و آخر به کار دو آوند مطبخ بسرش می زدند تا در همان چاه جان سپرد.
بعضی برانند که او را زنده در چاه افگندند و سر چاه را پو شیدند گردیزی میگوید کوتوال قلعه را فریب دادند و بدروغ حکم محمد را بر قتل وی ابلاغ کردند و او سرش را بریده نزد محمد برد و بعضی برانند که واقعاً محمد امر داده بود که سلطان را بقتل رسانند والله اعلم بحقایق الامور و این واقعه در یازدهم را جمادى الاخر سال ٤٣٢ بود.