حرکت به به کاخ سلاطین مشرق نادر , ابدالی , سلطان شهید

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

رفت در جانم صدای بر تری

مست بودم از نوای برتری

گفت رومی چشم دل بیدار به

پا برون از حلقه ی افکار نه

کرده ئی بر بزم درویشان گذر

یک نظر کاخ سلاطین هم نگر


خسروان مشرق اندر اجمن 

سطوت ایران و افغان و دکن

نادر آن دانای رمز اتحاد

با مسلمان داد پیغام و داد

مرد ابدالی و جودش آیتی

داد افغان را اساس ملتی »

آن شهیدان محبت را امام

آبروی هندو چین و روم و شام

نامش از خورشید و مه تا بنده تر

خاک قبرش از من و تو زنده تر

عشق رازی بود بر صحرا نهاد

تو ندانی جان چه مشتاقانه داد

از نگاه خواجه بدر حنین

فقر سلطان وارث جذب حسین

رفت سلطان زین سرای هفت روز

نوبت او در دکن باقی هنوز

حرف و صوتم خام و فکرم نا تمام

کی توان گفتن حدیث آن مقام

نوریان از جلوه های او بصیر

زنده و دانا و گویا خبیر

قصری از فیروزه دیوار و درش

آسمان نیلگون اندر برش

رفعت او بر تر از چند و چگون

می کند اندیشه را خوارو زبون

آن گل و سرو وسمن آن شاخسار

از لطافت مثل تصویر بهار

هر زمان برگ گل و برگ شجر

دارد از ذوق نمو رنگ دگر

این قدر باد صبا افسون گر است

تا مژه برهم زنی زرد احمر است

هر طرف فواره ها گوهر فروش

مرغاث فردوس زاد اندر خروش

سقف و دیوار و اساطین از عقیق

فرش او ازبشم و پر چین از عقیق

بریمین و بر یسار ان وثاق

حوریان بسته بازرین نطاق

در میان بنشسته بر اورنگ زر

خسروان جم حشم بهرام فر

رومی آن آئینه ی حسن ادب

با کمال دلبری بگشاد لب

گفت مردی شاعری از خاور است

شاعری یا ساحری از خاور است

فکر او باریک و جانش دردمند

شعر او در خاوران سوزی فکند


نادر

خوش بیا ای نکته سنج خاوری

ای که می زیبد ترا حرف دری

محرم رازیم با ما راز گوی

آنچه می دانی زایران باز گوی


زنده رود

بعد مدت چشم خود بر خود گشاد

لیکن اندر حلقه یدامی فتاد

کشته ی ناز بتان شوخ و شنگ

خالق تهذیب و تقلید فرنگ

کار آن وا رفته ی ملک و نسب

ذکر شاپور است و تحقیر عرب

روزگار او تهی از واردات

از قبور کهنه می جوید حیات

باوطن پیوست و از خود در گذشت 

دل به رستم داد و از حیدر گذشت

نقش باطل می پذیرد از فرنگ

آه احسان عرب نشناختند

از تش افرنگیان بگداختند