حکایت نحوی
از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی
آن شنیدی که نحوی درویش
رفت در روستا ز منز ل خویش
کارهایش نشد به روز انجام
لاجرم شب به ده نمود مقام
سرپناهی برای خواب نیافت
لرز لرزان به مسجدی بشتافت
مسجدی دید خلوت و آرام
شکر گفت و در آن گرفت مقام
دید مردی نشسته در محراب
دوخته چشم خویش را به کتاب
سوی یک نقطه وقف کرده نگاه
نی زخود نی ز حال غیر آگاه
دل نحوی به حال وی شد خون
گفت: ای عمر و دانشت افزون
کرده دشوار کار را به همه
هست این همزه حرف استهفام
لام خود حرف جاره است مدام
کاف آن هم برای تشبیه است
لام ثانی برای تشبیه است
لام ثانی برای تنبیه است
در شگفتم که میم و تا چه بود
گفت «باشد نشان موت این میم
نتام ست تابوت دانش و تعلیم
به چنین نحو صرف شد ایام
شام ما صبح و صبح ما شد شام