ازدواج دخترش گلرخ با جمشید

از کتاب: غرِغښت یا گرشاسب
ازدواج دخترش گلرخ با جمشید در حال فراری

در زابلستان درین وقت بنام گورنک شاه سلطنت میکرد که دودمان کوشانی محسوب کرد کوشانی ها که به دو دسته کلانخورد مشهور اند از اغاز قرن اول مسیحی تا قرن پنجم که شروع دوره یفتلی ها است به حکمرانی و پادشاهی و امپراطوری رسیده اند . کورنگ ، سهراب برزو وعده دیگر را جز همین کوشانی ها کوچک محسوب میتوان کرد .
شبه ئی نیست که تاریخ انتقادی از تذکار نام این قبیل شاهان و پهلوانان ساکت است. بهمین جهت ما به گذر شات اساطیری و افسانوی می پردازیم و برای ما کمال اهمیت دارد که این نامها را با ابهت و جلال در نقاط مختلف افغانستان در مواقع مختلف می یابیم . پس کورنگ معاصر پادشاه پیشدادی بلخی بشمار آمده و عده از پهلوانان و شاهان که از اولاده دختری (کورنگ شاه) و جمشید میباشد و تا آخیر این اثر به ذکر اسما نامهای شان رنگین است . گورنگ شاه دختری دارد چارده ساله که در (مجلس بهار در ایوان نگار و بمیدان سوار) میباشد و پدرش هیچ کاری از امور مملکت را بی مشوره او نمی کند و با وجود خواهش گران زیاد بدون رضایت او وی را بکس نمیدهد .
این دختر زیبا و طناز در اندرون خانه دایه ئی داشت کابلی زن که در پیش گوئی و خواندن وقایع زمان ید طولانی داشت. این دایه یی به دختر شاه پیش گوئی نموده بود که در قسمت تو شوهری است پادشاه و ازین پادشاه پسری بدنیا خواهد آمد که پادشاه جهان خواهد شد .
پسر باشدت زویکی خوب چهر 
که بوسه دهد خال پایش سپهر 
سنمبر شده شادمان زان نوید 
همی برنهان را از دل پر امید
چو جمشید در زابلستان رسید 
بشهر اندرون روی زمین ندید
خزان گلهای باغ را بوی قشنگی داده و برگ درختان رنگ بخود گرفته بود . 
گل از باده ارغنونی به مشک 
چکان از هوا مهرکانی سرشک
بر سیب لعل و رخ برگ زرد 
تن شاخ گوژ ودم با و سرد 
باغ بسیار قشنگی اینجا گسترده و آب گیری کناران جلوگری است و گوشه خوابی برای مسافر در مانده بشمار میرفت . جمشید را کس نمی شناخت و منحیث مسافر خسته و زله بسیار مایل بود که نخستین بیاید و رفع ماندگی نماید . 
یکی باغ خرم به از پیش جوی 
در و دختر شاه فرهنگ جوی
می دمیده رود سازان زپیش 
همی خورد می با کنیزان خویش
پرستزای سوی در بنگرید 
زباغ اندرون چهره بری 
جوانی وانی همه پیکرش نیکویی 
فروزان از و فـره خسروی 
پری چهره را دید جم تا کهان 
بدو گفت ماها چه بینی نهان 
یکی گمره بخت برگشته ام 
ز گم کردن راه سر گشته ام
از آن خون با خوشه آمیخته 
که مست از رگ تاک از ریخته 
سه جام از خداوند این از بخواه 
بمن ده رهان جانم از رنج راه 
مسافر دختری را با کنیزکان مشغول صرف میوه و شنیدن ساز و آواز دید . درین فرصت یکی کنیز کی بدروازه باغ نگریست و چهره یک مرد مسافری را دید خسته و مانده در عین حال به ابهت و شکوه که جلال و فرخسروی از ان نمایان بود . مسافر رو به کنیزک کرد و سه جام شراب برای ماندگی از وی خواست .
کنیزک بخندید و آمد دوان 
ببانو بگفت ای مه بانوان 
جوانی دژم ره زده بر درست 
که گوئی بچهره از تو نیکو ترست 
کنیزکان به دروازه باغ رفتند تا مسافر تازه وارد را ببینند . دختر از دیدن این مسافر خیلی بد دل خوشش آمد و او را به درون باغ دعوت نمود در ضمن صحبت هم از و می پرسید که تو که هستی ؟
بدو گفت جم کای بت مهر چهر 
زچهر تو بر هر دلی مهر مهر 
مگر که هستی از کدام طایفه اجتماعی از شاهان ، دهقان ، سپاهیان ، پیشه وران دختر گفت من از هیچ کدام از طبقات نیستم و مشهور بدختر شاهم . 
بت زابلی گفت درین چهار 
نیم من جز از تخمه شهریار
پدر دان مرا شاه زابلستان 
ندارد بجز من دیگر دلستان 
این بگفت و آهسته آهسته بقدم زدن شروع کردند تا کنار حوض آمد در جایگاه مخصوص نشسته درین جاه کنیزکان پیش و جامهای شراب تعاطی میشد و جمشید سه جام پیاپی گرفت .
جم اندیشه از دل فراموش کرد 
به جام می از بیش نان نوش کرد 
ولی دختر طناز شاه زیر دل فکر میکرد و حدس میزد که ایا این شخص که خواهد بود . 
همی دید کش فرو برزکیست 
ولیکن ندانستن ازین که کیست 
همانگه گمان برد دختر زمهر که این هست جمشید خورشید چهرولی چه میداند که این مرد جمشید باشد زیرا روزیکه تخت پادشاهی را ضحاک از و تصاحب نموده بود تصویر او را از دیوارها روی پارچه ها نقش بسته و با کناف عالم فرستاده بود تا جمشید را بشناسند و او را دست بسته به درباره ضحاک حاضر سازند.
همه چهرجم داشتند اشکار بدیبا و دیوارها برکنار
بدان تا هر انجا پیکرش بود 
گر آید بدانند و گرنه نه زود 
دختر شاه گورنگ میدانست و خبر بود که اگر به سپاهیان ضحاک بفرستند چه را برسرش خواهد آورد .
همین دلبر آگه بد از کم و بیشی
که جم راج آید زضحاک بیشی 
چنانچه پاره پرنیان کبود که در آن چهره جم نقش شده بود بیشش بود فرمود به کنیزان گفت آنرا حاضر کنند تا به بینند بوبا صورت جمشید مقابله نماید.
بدش پارۀ پرنیان کبود 
نگاریده جمشید بر تار و بود 
پرستار را صف زده ما هروی 
طر از بتن طر از بنده موی 
چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ 
چه با عود و مجمر چه با تار و چنگ 
بدین سان جم با دختر گورنگشاه مشغول شنیدن ساز و آواز بودند که ناگاه دو کبوتر بر دیوار بلند باغ پریده و بر شاخسار درختان نشست .
که جفتی کبوتر چورنگین تر زو 
به دیوار باغ آمد از شاخ  سرو
دختر فوری تیر و کمان خواست و گفت بین کدامش را بر تیر بدوزم. 
ازین دو کبوتر شده جفت گیر 
کدامست رایت که دوزم به تیر 
مرد مسافر گفت صبر کن اول تیر انداختن کرمنست زیرا تو زن هستی تیر انداختن کار مردان است . بدو 
گفت جمشید کای خوش خرام 
نزیبدز تو این سخنهای خام 

تو هستی زن و مرد من پس نخست 
زمن باید آنداز و فرهنگ جست 
دختر قبول کرد و تیر و کمانرا بوی تقدیم نمود . 
خدنگ از خم چرخ بر کرد شاه 
بزخم کبوتر ز صد گام را 
چنان ماده بیفتاد و نر بر پرید 
بیامد همانجا که بد آرمید
 بزابل نبد هیچزر از مای 
که ان زخم کردی بزه سر گرای 
دختر فهمید که مسافر جمشید پسر تیمور شاه است.
بسی آفرین خواند بر فرو هوش 
ببادش همی جام میکرد نوش 
بماند از گشاد و برش در شگفت 
بیازید و تیر و کمان بر گرفت 
گر این نر را گفت پا جفت راست 
بدوزم پس آن کم خوش آید مر است 
بدین معنی او شاه را خواست جفت 
همان نیز دریافت جم کو چه گفت 
نشان از گمان بر کبوتر خدنگ 
تنش چون نشانه فرود وخت تنگ
درین وقت دایه زن کابلی بباغ آمد و بزبان مخصوصی که مرد مسافر نفهمید بر او گفت : 
همانگه زن جادوی پر فسـون 
که بددایه مه را و هم رهنمون 
ز گلشن بباغ آمد از بهر سوز 
سیه خیره چون بد جم راز دور 
بزابل زبان گفت گای مهر جوی
چنین مهمان چون فتادت بگوی 
درست از گمان من این شاه اوست 
کش از دیرگه بازداری تو دوست 
دایه بزبان زابلی که ممکن زبان بلوچی باشد بنای صحت را آنهاد این زبان زابلی ممکن کدام لهجه یا زبانی غیر از دری باشد . امروز در ناحیه نیمروز اکثر مردمان بلوچ زندگانی دارند و بدین ملاحظ زبان را زبان بلوچی میتوان خواند ، بهرحال دایه زن کابلی بزبان زابلی دل دار گفت که این مهمان چطور به رایت آمده برگمان من این همان کسی است که اردیر باز در انتظار وی بودی . این مرد همان کسی است که بر شوهری میخواستی و پسری از وی میخواستی من این موجود مسعود را پیشبینی کرده بودم و میگفتم که از شاهی شاهزاده ای نصیب تو خواهد شد .
از و خواهدت داد یزدان پسر 
نشان داده ام از اخترت سر بسر 
دختر شاه آشفته ولی خوشحال شد و به او گفت .
بد از مهر جم شیفته خوب چهر 
فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر 
بد و گفت در اید و نگه این هست راست 
ز یک آرزویم دو شادی کجاست
بدو و پارچه پرنیان کبود را بیار :
روان پرنیان کبود ایدرار 
که هست از برش چهرجم را نگار 
بشد دایه وان نیگون پرنیان 
بیاورد و پنهان اندر میان 
تو گفتی که بر چرخ خورشید بود 
نه بر پرنیان چهر جمشید بود 
چوان پیکر پرنیان شاه 
دژم گشت هر چند کردش نگاه 
یکی آیینه داشت گفتی ز پیش 
همی دید روشن در و چهر خویش 
بیاد آمدش تاج و تخت شهی
کزو کرد بد خواه ناگه تهی 
ازین پرنیان زان دلم شد دژم که 
دیدم بر او چهره شاه جم 
بیاد آمدم فرو فرهنگ اوی 
بزرگی و پیهم و اورنگ اوی
شاه بد ضحاک میکند و میگوید :
یکی زشت را کرد گیتی خدیو 
که از کف ما است و از چهره دیو 
آنگاه دختر گورنگشاه بیطاقت 
شده و سر پا استاد واضح گفت 
خرد بر دلم راه چون این کشاد 
که هستی تو جمشید فرخ نژاد 
ز مهر تو دیریست دل خسته ام 
ببندهوای تو دل بسته ام 
نگاه تو اینگ بهار منست 
بدین پرنیانی غمگسار منست 
همین بود کام دلفروزیم 
که روزی بود دیدنت روزیم 
ترا ام کنون گر پذیری مرا 
بر آیین بر جنت گیری مرا 
همی گفت و زنرگسان سیان 
ستاره همی ریخت برگرد ماه 
من ای دختر طناز شرمنده توام اشخاص شبیه بهم بسیار پیدا میشود من جم نیسم بلکه هامان کوهی هستم . 
بمن بر منه نام جم بی سپاس 
مرا نام هاماد کوهی شناس 
کسی باور نمیکند که تو هامان یا کسی دیگر باشی . 
که توبه گیتی که هامان توی 
که جمشید خورشید شاهان توئی 
نهان گر کند شاه نام و گهر 
نماند نهان زیب شاهی و فر
پس نام نشانترا پت ممکن و ازین زن دایه که مادر من است ترس و واهمه بدل راه مده .
مر این زن پیر چون ما درست 
یکی چابک اندیشی کند اورست 
نمودست رازت بمن سر به سر
که باشد مر از تو شه یک پسر 
زپیوند بازی چه گیری کنار 
که سروت بود پیش دمه در کنار 
نگاری نخواهی بهشتی شرست 
که با روی او باشی اندر بهشت 
بخوبی بتان پیشکار منند 
بمردی سواران شکار منند 
ز خوبی و خوی و خرد مندیم 
بهانه چه داری که نپسندیم 
بگفت این گلبرگ برژاله کرد 
زخونین شرکت آستین لاله کرد 
دل جم زبس خواهشش گشت نرم 
نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم 
کو موید چنین داس ستان زد ز زن 
که با زن در راز هرگز مزن
بدرت اگر ازین راز خبر شود مرا در بند کند و پیش ضحاک فرستند .
بطمع بزرگی نگهداردم 
به ضحاک نا پاک بسیاردم 
دختر میگوید :
دلارام گفت ای شه نیک دان 
نه هرزن دودلی باشد و ده ربان 
همه کس بیک خوی و یک خواست نیست 
ده انگشت مردم بهم راست نیست 
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز ارمت 
چنان دارم آیین راز تو روزوشب 
بپیوند برفت دستش بدست
آخر به عهد و پیمان دستش بدست گرفت و آیین نامزد دیو مزاوجت بسته شده .
درین مه ز کابل سپاهی بجنگ 
درفش سپه زکابل آمد پدید 
بیابد به اترط کند کار شنک 
سپاه  از پسش اندر رسید