138

مرد ره

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

بگداخت زین گرما مرا استخوان بکانون بدن 

یا مرحبا نعم البلد یا حبذا نعم الوطن 

آن سیمگون ایام کو آن ارغوانی شام کو

وان موجهای همچو شیر هر روز با وی در سخن 

نا کرده کاری یک نفس صد کار از وی ملتمس 

خواهد به کیوان دسترس خود تا گلو اندر لجن

باشد هیولای غریب آشفته بالا و نشیب 

یا ویلنا شئی عجیب این عنکبوت  نپش رن

این خواجه تا بندد کمر گردد وطن زیر وزیر 

تا باغبان گیرد خبر نی باغ باشد نی چمن 

مغرور گشته از نسب افگنده طومار حسب

غافل که باشد بو لهب با نسل احمد مقنون 

شد عمر وی وقف درنگ اندر تردد مانده دنگ

نی صلح میخواهد نه جنگ نی نو بیارد نی کهن

یک گام پس یک گام پیش مانده فرو در کار خویش 

یکسان دهد بر گرگ و میش خام سیاست را زدن 

از بید کس جوید ثمر وز سنگ کس خواهد شکر؟

از مرده کس پرسد خبر؟ وز شوره کس گیرد سمن

از بسکه در ایام ما وارونه گشته حال ما 

بر مرده می بینیم قبا بر زنده می بینم کفن

افسوس ازین حال تبه در دا ازین بخت سیه 

پیدا نیامد مرد ره شد سالها ازین انجمن

مردانه آید سوی صف با بازوی دشمن شکن 

نی گنج خواهد نی گهر، نی کیسه های سیم وزر

نی قبض های سر بسر در بانک های مؤتمن

کرباس پوشی بینوا با درد مردم آشنا

چشمش نسوزد زین و آن بندد به نیروی جوان

بر سینه ی صادق نشان بر گردن خاین رسن 


جده- ۱۳۴۴