بدگمانی گشتاسپ به اسفندیار، بندی شدن اسفندیار
یکی روز بنشست گو شهریار
و رامش همی کرد با چند یار
یکی سرکشی بود نامش (گرزم)
گوی نامبردار فرسوده رزم
به دل کین همی داشت ز اسفندیار
ندانم چه سان بود آغاز کار
شنیدم که گشتاسپ را خویش بود
پسر را همیشه بد اندیش بود
این (گرزم) که از ندیما و خویشان شاه بود به اسفندیار پسر شاه کینه می ورزید؛ و خبرکشی میکرد و از دربار شاهی علناً از شهزاده بدگویی میکرد؛ روزی به شاه گفت که شاهزاده خیال پادشاهی به سر دارد و میخواهد شما را بردارد و خود تاج شاهنشاهی برنهد.
هم آنگه یکی دست بردست زد
چو دشمن بود گفت فرزند بد
رهی کز خداوند سربرکشید
از اندازه، پس سرش باید برید
شاه که نسبت به فرزند خود اصلاً و ذاتاً دل خوشی نداشت و احساسات او را حین فتح بلخ مشاهده نمودیم، تحت تأثیر این مرد شریر واقع شد، فردا صبح وزیر دانشمند جاماسپ را بخواند:
بخواند آن جهان دیده جاماسپ را
که دستور بد شاه گشتاسب را
و گفت که وی را بگیرد و بیاورد. در این فرصت اسفندیار مشغول شکار بود، همین که جاماسپ را از دور بدید دلش آگاه شد که پدرش چرا وی را می طلبد، غرض در میان است، تا اینکه جاماسپ نزدیک رسید و شهزاده را از کم و کیف آگاه ساخت. اسفندیار چهار پسر داشت ایشان را احضار کرد: یکی بهمن یکی مهرنوش دیگر آذر افروز و چهار می نوش آذر آنها را گفت که پدرم مرا احضار کرده و غرضی در بین است، شما میدانید که من ابداً فکر سویی ندارم حالا چه کنم بروم یا نروم؟ بالاخره حاضر شد، که با جاماسپ وزیر، نزد پدر خود برود زیرا او پادشاه است و من غلام و خدمتگار او میباشم. چون به دربار رسید گشتاسپ غل زنجیر خواسته حکم کرد تا شانه و بازوی وی را ببندد و او را اول به کهستان دور از اجتماع مردم نگه دارند.
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران
سر تا ز به پایش ببستند سخت
چنان چون بود مردم شور بخت
نهادند زنجیر دست و پای
به پیش جهان دار کیهان خدای
چنانش ببستند پای استوار ف
که هر کس همیدید بگریست زار
فرستاد سوی (دژ گنبدان)
گرفته پس و پیش اسپهبدان
سپس آهنگران را خواسته سراپای او را زنجیر پیچ نمودند و به محبس (گنبدان دژ) فرستادند.