138

رباعیات استاد خلیل الله خلیلی

از کتاب: رباعیات خلیل الله خلیلی ، رباعی

یارب او غنی مطلق و من درویش 

تو قادر ذوالجلال و من زار و پریش 


دشوار بود که سازمت شاد از خود

سهل است مرا شاد نگهدار از خویش 


آن لقمل نام که بینوایی یابد 

وان جامه که کودک گدایی یابد


چون لذت فتحی است که اقلیمی را 

لشکر شکنی جهان گشایی یابد


می ریز ! که ماه زد بگردون خرگاه 

گردید قدح چو مهر از پر تو ماه 


فرق است میان مه عشق   مه علم 

او نور ازل بیند و این جرم سیاه 


سرمایۀ عیش صحبت یارانست

دشواری مرگ دوری ایشانست


چون در دل خاک نیز یاران جمعند

پس زندگی و مرگ بما یکسانست 


افسوس که زندگی دمیِ بود و غمی 

قلبی و شکنجه یی و چشمی و نمی 


یاجور ستمگری کشیدن هر روز 

یا خود به ستمکشی رساندن ستمی 


تا بر لب من آه شرر باری هست

بر ساز شکستۀ دلم تاری هست


درهای امید را اگر بر بستند

تا مرگ بود رخنۀ دیواری هست 


از درد والم سرشته تقدیرم حیف

از ساغر زندگی چه حظ گیرم حیف


چون شمع که در معرض باد افروزند

می لرزم و می سوزم و می میرم حیف


بر خاطر مآیوس چه ماتم چه سرور 

در ذائقۀ مرده چه شیرین و چه شور


چون ناقۀ سعی ما فرو رفته بگل

سر منزل مقصود چه نزدیک  و چه دور 


دی شاخ شگوفه در چمن می خندید

بر سنبل و نسرین و سمن می خندید


از دور ستارۀ سحر را دیدم

بر بخت خود و بعمر من می خندید 


دل در همه حال تکیه گاهست مرا

در ملک و جود پاد شاهست مرا


از فتنۀ عقل چون بجان می آیم

ممنون دلم خدا گواهست مرا 


یک قطرۀ خون که بر زمین می افتد

از خاتم آسمان نگین می افتد 


هشدار ! که از آه یتیم مظلوم 

بس کنگره کز عرش برین می افتد 


بر تربت من شمع فروزان مگذار

پروانۀ زار را پریشان مگذار


بر خاطر باغبان منه! داغ جفا

بر تربت من سنبل و ریحان مگذار 


شهرت طلبی چند بهم ساخته اند

چون گرگ گرسنه در جهان تاخته اند


کردند بزیر پا هزاران سرو دست

تا گردن شوم خود بر افراخته اند


تا ماروش زمانه آموخته ایم

با چشم گشوده و لب دوخته ایم


تا مشعل زندگی بر افروخته ایم

چون شمع به بزم دیگران سوخته ایم


ای کوه سر افراز فلک سای بلند

تا چند به نخوت و بلندی خرسند؟


من طایر کوچکم ولی آزادم

من بر سر گل رقصم و تو پای به بند


عارف بدل ذره جهان می بیند

آنجا مه و مهر و کهکشان می بیند


کوری بنگر که چشم دانشور عصر

پا و سر کشتگان دران می بیند 


تا چند پیّ سنان و شمشیر شوی؟

تا چند پی خدعه و تزویر شوی 


آن پیشۀ گرک باشد، این از روباه

آدم چو شوی زهر دو دلگیر شوی 


این ملت توحید که ازیک شجرند

وز فیض بهاریک چمن جلوه گرند


دادند بخلق درس یکرنگی و خود

چون مرغ قفس در شکن یکدگرند


می ریز که کس ز باده دلگیر نشد 

ما پیر شدیم و د جوانی بر باد


و این دختر عشوه باز زر پیر نشد

کشتند بشر را که سیاست این است 


کردند جهان تبه که حکمت این است

در کسوت خیر خواهی نوع بشر


زادند چه فتنه ها؟ مهارت این است 

عمری پی جاه و عزت و کام شدیم 


صد شکر  کزان هرزه دوی آسودیم

خفتیم درین گوشه و آرام شدیم 


ای غره باینکه دهر فرمانبر تست

وین ماه و ستاره و فلک چاکر تست


ترسم که ترا چاکر خود پندارند

ان مورچگان که رزق شان پیکر تست 


بازیگر و بازی نگر میدانیم 

در کار خود و کار جهان حیرانیم


بازیچۀ کوچکیم در دست زمان

هر ساز که دیگری کند رقصانیم 


قانون که هزار سود در بر دارد

آسایش خلق را میسر دارد


در مسلک عشق شو که آنجا بینی 

قانون شکنی لذت دیگر دارد 


بی روی نگار زندگانی عبث است

بی بادۀ گلفام جوانی عبث است


در مکتب زندگی بجز قصۀ عشق

هر حرف که خوانی و نخوانی عبث است 


هر کس که به ازدواج پا بند شود

معروض بداغ و درد فرزند شود


دهقان زمانه بر کسی می خندد

کز کشتن تخم مرگ خرسند شود


ای مشت گل این غرور بیجای تو چیست

یک بار بخود نگر که معنای تو چیست 


یک جعبۀ استخوان دو پیمانۀ خون

پنهان تو چیست؟ آشکارای تو چیست؟


ای ساقی گلرخ می ناب تو کجاست؟

در تیره شب غم افتاب تو کجاست


ز افسانۀ روزگار خوابم نبرد

ای راحت جان! داروی خواب تو کجاست؟


شهرت طلبی بی هنری دونی چند

کردند جهان را بجهنم مانند 


صد بار زمین بخون مردم تر شد

تا نام فلان ابن فلان گشت بلند 


طفلی بودم غنود بر بستر ناز

بر خاست ز دور نغمه های دمساز


تا گوش نهادم نه صدا بود و نه ساز

ای شور جوانی تو کجا رفتی باز؟


چون پیر شدی باده دو چندان می نوش

پیمانۀ من بدست لزران می نوش 


بازیگران چرخ با تو بازیها کرد

بر بازی او بخند و خندان می نوش 


پیری تو اگر زار و تباهم کردی

محکوم جفای سال و ما هم کردی


اینها همه سهل است ولی حیف که تو

محروم ز لذت گناهم کردی 


آن میوۀ تلخیم که ریزد بزمین

در پنجۀ ایام چنینیم چنین


جز فیض تو ای بهار آزادی چیست؟

کاین میوه تلخ را نماید شیرین 


از مرگ نترسم که مدد گار من است

در روز پسین مونس و غمخوار من است


اجداد مرا برده بسر منزل شان

این مرکب خوش خرام رهوار من است

 

ای چشمۀ خوش چه جانفزا می آیی ؟

پیغام که؟ داری زکجا می آیی


مانند سرشک من نهان از مردم

آهسته و نرم و بی صدا می آیی

 

دیدی که ترا چون گل زیبا دیدم

مانند گهر در دل  دریا دیدم


تو گوشۀ رخ زمن نهان میکردی 

من شاخ گل ترا سراپا دیدم 


دور افگنم آن غنچه که خاری دارد 

فریاد از ان می که خماری دارد،


بیزار ز صد سال حیاتی کز پی

یک لحظه سکوت شرمباری دارد