سهراب پسر رستم و تهمینه دختر شاه سمنگان
رستم مهمان شاه سمنگان
سمنگان سر راه غوری و خلم و بلخ قرار دارد، مثلثی که در زوایای آن سمنگان، بامیان و هزارسم قرار دارد از دوره ی قبل التاریخ تا عصر مغول مهمترین خطۀ افغانستان به شمار می رود.
سمنگان در دامنه های شمالی هندوکش واقع است رستم از سیستان برآمده راه صفحات شمال را پیش گرفته خسته و مانده در حوالی سمنگان رسید. سپاهیان شاه سمنگان از ورود او آگاه شدند و به شاه خود خبر دادند شاه از او استقبال خوبی نموده مهمانش نمود.
شب هنگام (تهمینه) دختر شاه سمنگان با ندیمۀ خود وارد خوابگاه او شد و عاشق او گردید، فوری موبدی را حاضر کردند و شاه از این قضیه خوش شد و مسأله مزاوجت صورت گرفت صبح پیش از این که از سمنگان برود مهره قیمتی به زن خود داد، تا اگر دختر به دنیا آورد بر پیشانی اش آویزان کند و اگر پسر بود، در بازوی او ببندند. از قضا طفل نوزاد پسر بود و سهراب نام نهادند و مهرۀ قیمتی را در بازوی وی بسته کردند.
کنون رزم سهراب گویم درست
از آن کین که او با پدر چون بجست
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتۀ باستان
سوی مرز تورانش بنهاد روی
چو شیر دژ آگاه نخجیر جوی
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیگفند بر دست نخجیر چیند
رستم از ولایت سیستان میبرآید و بدون اینکه مقصدش معلوم باشد، راه صفحات شمال هندوکش را پیش میگیرد و از حوالی غوری و دهنه شیر وارد ولایت سمنگان میشود. این جا در اراضی تپهزار هر طرف که نگاه میکند نخجیر و گور را میبیند که در گردش اند. رستم که مانده و گرسنه شده بود نخجیری را شکار نموده، اسپ خود را به شاخساری بسته و خودش نزدیک بیشه به خواب میرود آنگاه سپاهیان شاه سمنگان فرا میرسند اسپ را میبینند کوشش میکنند که آن را بگیرند سه نفر ایشان را به لگد میزند و میکُشد بالآخره اسپ را به اسطبل شاهی میبرند در این وقت رستم از خواب بیدار میشود.
غمی گشت چون بارگی راه نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو به شاه و بزرگان رسید
پذیره شدندش بزرگان شاه
کسی کو بسر برنهاده کلاه
پیاده بشد پیش او زود شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود
در این شهر ما نیک خواه تو ایم
ستاده به فرمان و راه تو ایم
بدو گفت رخش اندرین مرغزار
ز من دو رشد بیلگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی اسپ
از انسو کجا جویبار و نی است
تو را باشد از پا زجویی سپاس
بیایی تو پاداش نیکی شناس
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز دل بدگمانیش کوتاه دید
تو مهمان ما باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب همی شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
تهمتن به گفتار او شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
سزادید رفتن سوی خان اوی
شد از مژده دلشاد مهمان اوی
یکی بزم خرم بیار استند
ز ترکان چینی قدح خواستند
گسارندۀ باده و رود و ساز
سیه چشم و گلرخ بتان طراز
سزارا و را و جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
بر آسود رستم ابر خوابگاه
غنوده شد از باده و رنج راه
سمنگان یا سمنگان زمین خطۀ ایست واقع در شمال مملکت ما سر راه غوری دهنۀ شیر و خلم و بلخ اگر بین بامیان و دختر نوشیروان و سمنگان یک مثلث رسم کنیم منطقۀ یی به دست می آید که در یک رأس آن سمنگان واقع میشود. این مثلث بزرگ از نقطۀ نظر فرهنگ و آیین و آرت و هنر یکی از نقاط افغانستان است که آیین "مزدیسنا" و آیین بودایی در آن حدود رونقی به سزا داشت.
سمنگان در عصر "زرد هشت" از مراکز مهم بود؛ بوداییان در دخل یک تپه در سمنگان یک دهکده ساخته بودند، که اصلاً سموچ ها، غرفه ها و مجسمه های خورد و کلان بسیاری داشت و امروز بقایای آن به صورت تزئینات باقی مانده در بیرون تپۀ مذکور (استوپه) از یک پارچه سنگ تراشیده اند به نام (توپ رستم) و بالای آن اتاق کوچکی آنهم از سنگ دیده می شود.
در این مثلث که گفتیم نقاط مهم بودایی مثل: فندقستان، بامیان، کگرک، هزارسم سمنگان واقع است و اینجا را از نظر فرهنگ و هنر بودایی زیاد بخشیده است. (ایبک) و (زوب) به طرف جنوب خلم مقدسی گوید که سمنگان از خلم بزرگتر است. مسجد جامع دارد. یاقوت نیز از سمنگان و خلم یاد میکند حمدالله مستوفی می نویسد که سمنگان شهر کوچکی است و به طرف شرق آن سه محله است، قلعۀ مستحکم دارد، آب آن وافر و باغ های بسیار دارد انگور، انجیر، شفتالو زیاد دارد و میوه های آن نهایت شیرین و پرآب است بعضی از مؤرخین آن را (سیمنجان) و (سمنگان) یاد کرده اند. راه موجوده کابل، مزار شریف از آن میگذرد.
رستم مهمانی شاه سمنگان را قبول کرد شراب آوردند، گلرخان سیه چشم و نوای رود و ساز حال دیگری به حاضران مجلس تولید کرد چون رستم خسته شده بود جای وی را در اندرون کاخ پادشاهی معین کردند و به خواب رفت.
رستم به اتاق خواب
چو یک بهره زان تیره شب درگذشت
شب آهنگ بر چرخ گردان گذشت
سخن گفته آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند بار
یکی بنده شمعی معتبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس بند اندر یکی ماهروی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دختر زیبای شاه سمنگان
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا بکردار سر و بلند
دو برگ گلش سوسن میسرشت
دو شمشاد عنبر فروش از بهشت
بناگوش تابنده خورشیدوار
فرو هشته زو ز حلقۀ گوشوار
لبان از طبر زد زبان از شکر
دهانش مکلّل به در و گهر
ستاره نهان کرده زیر عقیق
تو گفتی و را زهره آمد رفیق
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ
دهان چو دل عاشقان گشته تنگ
روانش خود بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
ازو رستم شیر دل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
گفت و شنید بین آن دو
بپرسید از و گفت نام تو چیست؟
چه جویی شب تیره، کام تو چیست؟
چنین داد پاسخ که (تهمینه) ام
تو گویی که از غم به دو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ برین، اندکیست
ز پرده برون کس ندیده مرا
نه هرگز کس آواز شنیده مرا
به کردار و افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از دیو و شیر و پلنگ و نهنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
هر آنگه که گرز تو بیند به چنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخجیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر
سخنهای آن ماه آمد به بن
تهمتن سراسر شنید آن سخن
ازدواج
چو رستم بدان سان پری چهر دید
ز دانشی نزد او بهره دید
بر خویش خواندش چو سرو روان
بیامد خرامان بر پهلوان
بفرمود تا موبدی پر هنر
بیاید بخواهد و را از پدر
بشد دانشومتد نزدیک شاه
سخن گفت پهلوان سیاه
خبر چون به شاه سمنگان رسید
از آن شادمانی دلش آرمد
ز پیوند رستم دلش شاد گشت
به سان یکی سرو آزاد گشت
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست، پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند، پیر و جوان
به شادی همه جان برافشاندند
بر آن پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز
نبود آن شب تیره تا دیر باز
بدانست رستم که او برگرفت
تهمتن به دل مهرش اندر گرفت
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد گفتن که این را بدار
گرت دختر آید از روزگار
بگیر و به گیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
وایدونکه آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر
ببالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب
نیاید به تندی برو آفتاب
بیاری نه پیچت همی ازم شیر
نپیچد سر از جنگ پیل دلیر
همی بود امشب با ماهروی
همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
به پدرود گفتن گرفتش ببر
بسی بوسه دادش به چشم و بسر
پری چهره گریان از و بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش برخش
از و شادمان شد دل تاج بخش
بیامد بمالید و زین برنهاد
ز یزدان به نیکی دهش کرد یاد
وز آن جا سوی زابلستان کشید
کسی را نگفت آنچه دید و شنید
چونه ماه بگذشت بر تخت شاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستم است
ویا سام شیر است یا نیرم است
چو چندی شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد ساز میدان گرفت
به پنجم دل شیر مردان گرفت
به نخجیر شیران برون تاختی
بباری همی زرمشان ساختی
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست باو نبرد آزمود
برمادر آمد برسید از اوی
بدو گفت گستاخ با من بگوی
زتخم کیم و زکدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
چو بشنید تهمینه گفت ای جوان
بترسید از آن نامور پهلوان
بدو گفت مدرکه بشنو سخن
بدین شاد باش و تندی مکن
تو پورگوپیل تن رستمی
ز دسان سامی و از نیرمی
از ایرا سرت ز آسمان برتر است
که تخم توزان نامور و گوهر است
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
دل شیر دارد تن زنده پیل
نهنگان برآرد ز دریای نیل
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیاراست گردون بسود
آنجا مادر برخاسته سه دانه یاقوت و سه بدره زر را که پدر سهراب فرستاده بود، آورده و پیش فرزندش گذاشت و گفت این هم نشانی پدر تو است. سهراب گفت مادر نمی دانم چرا این مسأله را از من پنهان کردی؟ حالا من پهلوان جهانم و دشمنان آریایی را از پا درخواهم آورد افراسیاب را از تخت پایان خواهم افگند:
نه گو در زمانم نه نیکو سران
نه گردان جنگی و نام آوران
بگیرم سر از تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نماند به گیتی یکی تاجور
تو را بانوی شهر ایران کنم
به جنگ اندرون کار شیران کنم