138

عارف بزرگوار هرات

از کتاب: نی نامه مولینا نور الدین عبدالرحمن جامی

 عارف  بزرگوار هرات  که دو بیت اول  دیباچه مثنوی معنوی  خداوند گار بلخ  مولینا جلاالدین  را شرح نموده  است


نملة جاعت برجل من جراد 

تو سلیمانی کن ای عالی نهاد 

این محقر تحفه را بپذیر ازو 

مرتفع کن دهشت و تشویر ازو 

چند ازین جرات بود خوار وخجل 

عذر خود خواهد از من جهل المقل

تمهید:

نی را با واصلان کامل و کاملا مکمل که از خود و خلق فانی شده اند و بحق باقی گشته مناسبتی تمام است اما از روی اسم زیراکه این کلمه در بعضی مواضع بمعنی نفی استعمال می یابد و ایشان نفی وجود عارضی خود کرده اند. و بعدمیت اصلی باز گشته اما از روی ذات: زیرانی همچنان که از خود تهی شده است و هر چه بوی مضاف است از نغمات و الحان فی الحقیقت صادر از صاحب ویست نه ازوی همچنین این طائفه علیه بالکلیه از خود خالی شده اندو هرچه بایشان منسوب است از افعال و اخلاق و اوصاف و کمالات از حضرت حق است سبحانه که در ایشان ظاهر شده و ایشانرا مرتبه مظهریت بیش نیست و لهذا :

قال الحضرت المولوى فى مفتح کتابه المثنوى مشیرا الى نفسه الفانین فی الحق والباقین به.

مثنوی :

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدائی ها شکایت میکند

کیست نی آنکس که گوید دم بدم 

من نیم جز موج دریای قدم 

از وجود خود چو نی گشتم تهی 

نیست از غیر خدایم آگهی

فانی از خویشم من و باقی بحق 

شد لباس هستیم یکباره شق 

آرمیدم با حق واز خود رمید 

آن دهم بیرون که حق در من دمید 

با لب دمساز خویشم گشته جفت 

می نیارم بر لب الا آنچه گفت 

یابد از بانگم کلام حق ظهور 

خواه فرقان خواه انجیل و زبور 

رقص چرخ وانجم از ساز من است 

قدسیان را سبحه زاو از من است 

هرکه دور افتاده با بخت نژند 

میکنم آگاهش از بانگ بلند 

آنکه اندر صف نزدیکان نشست 

راز میگویم بگوشش پست پست 

گاه شرح محنت هجران دهم 

بیدلان را داغها بر جان نهم 

گاه آرم مژدۀ قرب و وصال 

بخشم اهل ذوق را صدو جدو حال

هم شرایخ را بیان من میکنم 

هم حایق را عیان من می کنم 

هر چه باشد نظم و نثر اندر ز من 

نیست الا نغمه های نغز من 

هست ازین خوش نغمه های جانفزا 

مثنوی در شش مجلد یکنوا 

فرصت خوش باید و عمر دراز 

تا بگویم حال خودیک شمه باز 

چون بپایان می نیاید این سخن 

می نهم مهر خموشی بردهن 

و میتواند بود که مراد از نیقلم بوده باشد که استعاره کرده باشند از برای انسان مذکور اگر چه بعضی او صاف کمال واحوال که حضرت مولوی برنی اجرا کرده اند ملایم این معنی نمی نماید و جامع میان ایشان آن باشد که حرکات و سکنات هیچ یک فی الحقیقت بوی مستند نیست بلکه وی مظهر افعال و احوال دیگریست که مؤثر و متصرف است در وی و ویرا مرتبه مظهریت بیش نیست :


نظم :

خامه میگوید با لحان صریر 

می زنم مرغان معنی را صفیر 

می کشم ناگاه شان در دام خط 

دانه می ریز بایشان از نقط 

از سیه کاری بخت واژگون 

رفته در آب سیاهم سرنگون 

چون بر آرم سر ازان آب سیاه 

طرۀ شب گستر هم بر روی ماه 

صفحه کافور را مشکین کنم 

سنبل تر زیور نسرین کنم 

میکنم چون شانه فرق خود شگاف 

میشوم زان شانه هردم حله باف 

در بر حوران معنی زین عمل 

نو بنو می افگنم مشکین حلل 

این همه گویم ولی چون بنگری 

هستم از اثبات قول خود بری

در کف کاتب وطن دارم مدام 

کرده بین الاصبعین او مقا 

نیست در من جنبشی از ذات من 

اوست در من دمبدم جنبش فگن 

گر مرا با من گذارد یک نفس 

بر زمین ما نم نیء خشکی و بس 

و میشاید که طریق مجاز و استعاره را بگذرانند و نی راعبارت هم ازین نی ظاهر دارند زیرا که اولیای حق که از باب فراست و اصحاب کیاست اند از همه موجودات بلسان احوال و اوصاف ایشان معانی لطیفه و حقائق شریفه که مناسبتی ظاهر و ملایمتی کامل وافر بایشان میدارد فهم میکنند و بطالبان صادق و مریدان موافق میر سانند.


حکایت

پیر مهنه آن کز ارباب شهود 

در شهود حق کس از وی مه نبود 

با مریدان روزی اندر گشت دشت 

برحد و دی آسیائی بر گذشت

گفت بی گفت زبان زین آسیا 

میرسد در گوش هوش من ندا 

نیست کار من چو نیکو بنگری 

که منم صوفی و جز صوفی گری 

گر درشتم میدهند اهل مجاز 

می ستانم میدهم شان نرم باز 

می کنم همواره گرد خود طواف 

نیست یکدم از طوافم انحراف 

هر چه نا بائیست ازان باشم نفور 

افگنم آنرا زگرد خویش دور 


تمهید


حقایق موجودات که در حیثیت اندراج واندماج در غیب هویت ذات که مسمی اند به شئونات ذاتیه و حروف عالیات دران مرتبه از حضرت ذات مقدسه از یکدیگر ممتاز نیستند اصلا لا علمنا ولا عینا و این مرتبه را غیب اول و تعین اول میگویند و در مرتبه ثانیه که غیب ثانی و تعین ثانی است حقایق را درین مرتبه اعیان ثابته میخوانند اگر چه حقایق را امتیاز عینی نیست اما امتیاز علمی هست و چون درین مرتبه اعیان ثابته متکثره بالکثرة النسبیه با عتبار انتفای وجود خارجی از ایشان معدوم اند می شاید که مولانا جلال الدین بلخی رومی مست قیومی از نیستان باعتبار عدمیت اصلی اعیان و کثرت نسبی ایشان این مرتبه خواسته باشند یا مرتبه سابق بران و مرتبه ثالثه مرتبه ارواح است و این مرتبه را ظهور حقایق گویند بسیط مجرده است مر نفس خود را و مرمثل خود را و مرتبه رابعه عالم مثال است و مرتبۀ خامسه مرتبه عالم اجسام است و مرتبه سادسه مرتبۀ جامع است مر جمیع مرا تبرا و آن حقیقت انسان کامل است و پوشیده نماند که هر چند حایق از مرتبۀ اولی دور تر می افتد احکاما به الامتیاز بر احکام ما به الاتحاد غالب تر میگردد و مراد ازدوری و مهجوری که در امثال این مواضع واقع میشود غلبه ما به الا متیازست برما به الا تحاد.

مثنوی : 

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد وزن نالیده اند

حبذا روزی که پیش از روز و شب 

فارغ از اندوه و آزاد از طرب

متحد بودیم با شاه و جود

حکم غیریت بکلی محو بود

بود اعیان جهان بی چند و چون 

ز امتیاز علمی و عینی مصون 

نی بلوح علم شان نقش ثبوت 

نیزفیض خوان هستی خورده قوت 

نی زحق ممتاز ونی از یکدگر 

غرقۀ در یای و حدت سر بسر 

ناگهان در جنبش آمد بحر جود 

جمله را در خود ز خود با خود نمود 

امتیاز علمی آمد در میان 

بینشانی را نشانها شد عیان 

واجب و ممکن ز هم ممتاز شد 

رسم و آئین دوئی آغاز شد 

بعد ازان یک موج دیگر زد محیط 

سوی ساحل آمد ارواح بسیط 

موج دیگر زد پدید آمد ازان

برزخ جامع میان جسم و جان 

پیش آن کز زمره اهل حق است 

نام آن بر زخ مثال مطلق است 

موج دیگر باز در کار آمده 

جسم و جسمانی پدیدار آمده 

جسم هم گشته است طوراً بعد طور 

تا بنوع آخرش افتاده دور 

نوع آخر رع آخر آدم است و آدمی 

گشته محروم از مقام محرمی 

بر مراتب سر بسر کرده عبور 

پایه پایه زاصل خود افتاده دور 

گر نگردد باز مسکین زین سفر 

نیست از وی هیچکس مهجور تر 

نی که آغاز حکایت میکند 

زین جدائیها شکایت میکند 

کز نیستانی که در وی هر عدم 

رنگ وحدت داشت با نور قدم 

تابه تیغ فرقتم ببریده اند 

از نفیرم مرد و زن نالیده اند 

کیست مرا سمای خلاق و دود 

کان بود فاعل در اطوار و جود 

چیست زن اعیان جمله ممکنات 

منفعل گشته از اسماء وصفات 

چون همه اسماء و اعیان بی قصور 

دارد اندر رتبه انسان ظهور 

جمله را در ضمن انسان ناله هاست 

که چرا هر یک زاصل خود جداست 

شد گریبان گیر شان حب الوطن 

این بود سر نفیر مرد و زن 

اگر کسی سوال کند که انسان مذکور بمقام و صول رسیده است حکایت دوری و شکایت مهجوری برای چیست؟ جواب آنست که تا آدمی در نشاء دنیا است حقیقت فنا از وی متعذر است و بقیه از بقایای وجود باو همرا هست و ما دام که بقیه وجود با اوست و صول تام ممکن نیست یا خود گویند که این حکایت و شکایت نظر با حوال ماضیه است که پیش از وصول برو گذشته است یا خود گویند که این برای تنبیه غفلت و تشویر ارباب حجاب است.

سوال :

گر کسی گوید که کامل واصل است 

و اصلان را قرب جانان حاصل است 

فرع انسان متصل گشته با صل 

جان ایشان بهره و رگشته زوصل 

پس ز مهجوری حکایت بهر چیست 

وز جدائیها شکایت بهر چیست 

خوش نباشد بردهان آب زلال 

وز عطش کردن بیان رنج و ملال 

خوش نباشد گنج قارون در بغل 

خویش را در مفلسی کردن مثل 

خوش نباشد دامن یو سف بکف 

زار نالیدن چو یعقوب از اسف

جواب :

گویم آرى لیک وصل پر کمال 

باشد اندر نشأ د نیا محال 

تا بود باقی بقایای و جود 

کی شود صاف از کدر جام شهود 

تا بود قالب غبار جسم و جان 

کی توان دیدن رخ جانان عیان 

تا بود پیوند جان و تن بجای 

کی شود مقصود کل برقع کشای 

بی فنای کل و بی جذب قوی 

کی حریم وصل را محرم شوی 

این سعادت روی ننماید بکس 

جز پس از عمری و آنهم یک نفس 

چون پس از عمری بتور و آورد 

زود تر از برق خاطف بگذرد 

تشنۀ را اگر ز در یا خطره 

در دل آید بلکه بر لب قطرۀ 

خاطر او کی شود زان قطره خوش 

کی برد از جانش آن قطره عطش 

بلکه چون آن قطره بر لب آیدش 

تشنگی بر تشنگی افزا یدش

چون رسد از تشنگی جانش بلب 

گر کند شور و شعب نبود عجب 

یا خود آن گویم که هست این ماجرا 

سر گذشت عاشقان در ما مضى 

خود چه آن خوشتر که عاشق پیش یار 

نالد از غمهای هجران زار زار 

او چو بلبل در فغان و در خروش 

یارچون گل پیش او بنهاده گوش 

بر کشد آه و فغان کی نازنین

هجر تو با من چنان کرد و چنین

عمرها رنج و بلا بر من گماشت 

خاطرم ریش و دلم افگار داشت 

هر زمان حالم دگر گون بود ازو 

سینه پر غم دیده پرخون بود ازو 

این و مثل این حکایات دراز 

پیش او گوید ز حال خویش باز

یا خود آن گویم که هست این گفتگوی 

از برای غافلی بی راه و روی 

می کند سیراب در آب اضطراب 

تاکشد لب تشنگانرا سوی آب 

خواهی این معنی شود بر تو عیان 

مالی لا اعبد از قرآن بخوان 

بندۀ مستغرق اندر بندگی 

میکند ظاهر ز خود شرمند گی

که چرا از بندگی سر می کشیم 

رخت از این منزل فرا تر میکشم 

میکند تعریض آن مستکبر ان 

که بر ایشان بندگی آید گران 

تاز راه بندگی آگه شوند 

بگذرند از بی رهی در ره شوند 

همچنین واصل نگشته پیش یار 

میکند از هجر نالشهای زار 

تاشود محجوب و محروم از وصال 

واقف از هجران و هر رنج و ملال 

روی بر تابد ز ذل احتجاب 

زود بشتا به سوى حسن المآب


خاتمه

خیز جامی بال همت باز کن 

سوی وکر اصلیت پرواز کن 

طوطی شیرین مقالی تابه چند ؟ 

باشی اندر جنس زاغان پای بند 

بوده عمری با گروه طوطیان 

شکر ستانهای قدست آشیان 

باشکر خایان هم آوا بو ده ئی 

شکر افشان و شکر خا بوده ئی 

منزل اصلی فراموشت شده 

کربت و غربت هم آغوشت شده 

دل ز یاران کهن ببریده ئی 

دامن از اهل و فا در چیده ئی 

وقت شد کز دوستان یاد آوری 

رخت سوی منزل اصلی بری

پای قاصد از شد آمد پی کنی 

قصه پیغام و نامه تی کنی 

جا کنی در کلبه نا بود خویش 

رونهی در قبله مقصو دخویش 

باوی از جان یکدل و یک روشوى 

بلکه خود را محو سازی اوشوی 

دربقای او شوی فانی تمام 

زنده جاوید باشی والسلام