کرامت خواجه بهاء الدین نقشبند
از کتاب: سرود خون
خواجۀ مدفون قصر عارفان
آفتاب کشور روشندلان
نقشبند نقشهای بی زوال
در ضمیر روشن ارباب حال
مخلصی گفتنش که ای فرخنده پیر
ای بلطفت بیکسانرا دستگیر
از چه رو ناید زتواندر ظهور
یک کرامت درسنین ودرشهور
خواجه پاسخ داد کای فرزانه یار
من کرامت می نمایم بی شمار
لیک تو بیچارئی از دیدنش
هست عاجز عقلت از فهمیدنش
تونمی بینی که من کوۀ گران
می برم هردم بدوش خود کشان
چیست این کوه گران بار گناه
می کشم برشانه هر شام وپگاه
نی شود از ثقل آن پشم دو تو
نی زمینم می برد درخود فرو