زنده رود مشکلات را پیش ارواح بزرگ میگوید

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

از مقام مؤمنان دوری چرا؟

یعنی از فردوس مهجوری چرا؟


حلاج

مرد آزادی که داند خوب زشت

می نگنجد روح او اندر بهشت

جنت ملا می و حور و غلام

جنت آزادگان سیر دوام

جنت ملا خور و خواب و سرود

جنت عاشق تماشای وجود

حشر ملا شق قبر و بانک صور

عشق شور انگیز خود صبح نشور(۱)

علم بر بیم و رجا دارد اساس

عاشقان را نی امید و نی هراس

علم ترسان از جلال کائتات

عشق غرق اندر جمال کائنات

علم را بر رفته و حاضر نظر

عشق گوید آنچه می آید نگر

علم پیمان بسته با آئین جبر

چاره ی او چیست غیر از جبر و صبر

عشق آزاد و غیور و ناصبور

در تماشای وجود آمد جسور

عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست

گرچه او را گریه ی مستانه ایست

این دل مجبور ما مجبور نیست

ناوک ما از نگاه حور نیست

آتش ما را بیفزاید فراق

جان ما را سازگار آید فراق

بی خلشها (۲) زیستن تا زیستن

باید آشت در ته پا زیستن

زیستن این گونه تقدیر خودی است

از همین تقدیر تعمیر خودی است

ذره ئی از شوق بی حدر شک مهر

گنجد اندر سینه او نه سپهر

شوق چون بر عالمی شبخون زند

آنیان را جادوانی میکند


زنده رود

گردش تقدیر مرگ و زندگی است

کس نداند گردش تقدیر چیست



حلاج

بود اندر سینه من بانگ صور

ملتی دیدم که دارد قصد گور


مؤمنان با خوی و بوی کافران

لااله گویان و از خود منکران

امر حق(۱)گفتند نقش باطل است

زانکه او وابسته ی آب و گل است

من بخود افروختم نار حیات

مرده را گفتم ز اسرار حیات

از خودی طرح جهانی ریختند

دلبری با قاهری آمیختند

هرکجا پیدا و نا پیدا خودی

بر نمی تابد نگاه ما خودی

نارها پوشیده اندر نور اوست

جلوه های کائنات از طور اوست

هر زمان هر دل درین دیر کهن

از خودی در پرده می گوید سخن

هر که از نارش نصیب خود نبرد

درجهان از خویشتن بیگانه مرد

هند که از نارش نصیب خود نبرد

در جهان از خویشتن بیگانه مرد

هند و هم ایران زنورش محرم است

آنکه نارش هم شناسد آن کم است

من زنور و نار او دادم خبر

بنده ی محرم گناه من نگر

آنچه من کردم تو هم کردی بترس