سپهبد اسفندیار و سپهبد رستم در کناره های رود هیرمند

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

رویین تن و تهمتن

لشکر بلخ در کنارهای رود هیرمند خیمه و خرگاه برپا نموده است از آن طرف رستم از زابل برخاسته و هر دو سپاه در دو طرف هیرمند مقابل میشوند. رستم به جنگ مایل نیست و نمیخواهد بیجهت خانه جنگی شود. در برخورد اولی پسران اسفندیار (نوش آذر) و (مهرنوش) کشته میشوند. سپس جنگ های تن به تن اسفندیار و رستم شروع می شود. اسفندیار باران تیر شدید را بالای رستم و اسپش رخش به عمل میارد. اسپ پر میکشد و پنج یا هشت جای رستم زخمی میشود و مقابله بیش غیر ممکن می شود. از میدان جنگ میگریزد و به کوه پناه میبرد. از اینجا آهسته سوی بارگاه زال پناه میبرد خانوادۀ او رودابه و زال به گریه میافتند، رستم چاره می جوید، تا از معرکه نجات یابد آخر زال به سیمرغ پناه میبرد و پر او را آتش میکند. سیمرغ به ساختن تیری مخصوص دو شاخه هدایت میدهد و میگوید به این تیر به چشمان اسفندیار نشان بست. اسفندیار کشته میشود و جسد او را رستم به احترام زیاد به بلخ نزد گشتاسپ شاه میفرستد.


دو پهلوان رویین تن و تهمتن بعد از رجزخوانی و یاد نمودن دودمان خویش که در حقیقت هر دو عبارت از شاخ های یک درخت کهن سال است و شرح پهلوانی ها و نیروها و کارنامه های طولانی که باز خود در اثر جانبازی و کارستانهای هر دو و امثال دیگر آنها کاخ شاهنشاهی بلخ ساخته شده و در اثر مساعدت آنها سیستان و زابلستان و کابلستان به بلخ و باختر و باختران جمع شده بود دولت آریانا قرین آرامش شده بود. 

نباید که این خانه ویران شود.

کنام پلنگان و شیران شود.

گشتاسپ شاهنشاه آریانا محض در اثر پاره یی ملاحظات شخصی بنای لشکرکشی را به جانب سیستان ولایت زرخیز جنوب غربی باز نموده و با وجود این که به دفعات اظهار وفاداری و تابعیت خود را اظهار مینمود (به ابیات رستم توجه شود) اسفندیار با لشکر گران بدان سمت سوق نمود. و علت این قشون کشی های بی موجب باز دور کردن پسرش از بلخ و خلق کردن سرگرمی جدید برای او بود تا موضوع تخت و تاج فراموش خاطرش گردد. به هر حال هر دو طرف اجبار رجزخوانی نموده آهسته آهسته کار ایشان به جنگ کشید و روز دوم آماده نبرد شدند:

چو فردا بیایی به دشت نبرد

شوی آگه از کار مردان مرد 

تو فردا بینی که بر دشت جنگ 

چه کارآورم پیش جنگی نهنگ

بیامد چنین تا لب هیرمند

همه لب پر از باد و جانش نژند

چو بشنید اسفندیار این سخن

از آن شیر پرخاش جوی کهن

بخندید و گفت اینک آراستم 

بدانگه که از خواب برخاستم

بفرمود تا زین و اسپ سیاه

نهادند و بردند نزدیک شاه

چنین گفت رستم به آواز سخت 

کای شاه شادان دل و نیک بخت

بدین گونه مستیز و تندی مکوش

بدانند بکشای یکباره گوش

اگر جنگ خواهی و خون ریختن 

بدین سان تکاپوی آویختن 

بگوتا سوار آورم زابلی 

که باشند با جوشن کابلی 

چنین پاسخ آوردش اسفندیار 

که چندین چه گویی همی نابکار

چه باید مرا جنگ زابلستان

دگر جنگ ایران و کابلستان

مبادا چنین هرگز آیین من 

مرا نیست این کار در دین من

از آن پس همی جنگ را خواستند 

نبرد یلانی بسیار استند

فراوان به نیزه برافراختند 

چپ و راست هر سو همی تاختند

چنین تا سنانها بهم بر شکست 

به شمشیر بردند ناچار دست

چو از دسته بشکست گرزگران 

فروماند از کار دست سران

گرفتند از آن پس دوال کمر 

دو اسپ تکاور برآورده بر

یکی بد به دست یل اسفندیار 

دگر بد به دست گو نامدار

به نیرو کشیدند زی خویشتن 

دو گرد سرافراز دو پیلتن

همی زور کرد این بر آن آن بر این 

نجنبید یک شیر بر پشت زین

پراگنده گشتند از آوردگاه

غمی گشته گردان و اسبان تباه 

دو پهلوان نامی انواع سلاح را به جان یکدیگر استعمال کردند شمشیرها و نیزه ها و گرزها شکست و از دستۀ برآمد شده و از گرز یکدیگر گرفتند و بر همگان زور آوردند کسی غلبه نیافت. آخر دست از نبرد کشیدند و به پهلوانی آغاز کردند و تمام روز بهم درآویختند. روز شام شد و کشتی و پهلوانی را برای فردا گذاشتند. چون فردا شد دو نفر جوانان باختری (نوش آذر) و (مهرنوش) پسران اسفندیار وارد میدان شدند و مبارز خواستند. 

جوانی که نوش آذرش بود نام 

سرافراز و جنگ آور شادکام 

بر آشفت با سکزی نامدار

زیان را با دشنام بکشاد خوار

بفرمود ما رایل اسفندیار

چنین با سکان ساختن کارزار 

زواره برانگیخت اسپ نبرد

بشد نزد نوش آذر آواز کرد 

زواره یکی نیز زد بر سرش

به خاک اند آمد همانگه برش 

بکشت آنچنان شاه آزاد را

به ناگه به یک زخم بیداد را 

برادرش گریان و دل پرخروش

جوانی که بد نام او مهرنوش 

فرامرز تیغی بزد بر سرش

ز خون لعل شد نیلگون پیکرش 

چو بهمن مران هر دو را کشته دید

زمین زیرشان چون گل آغشته دید

بیامد به نزدیک اسفندیار 

به جایی که بود آتش کارزار 

بدو گفت کی باب روشن روان 

سپاهی به جنگ آمد از سکزیان 

دو پورتو نوش آذر و مهرنوش 

به زاری به سکزی سپردند هوش 

اسفندیار درد کشته شدن فرزندان خود را تحمل میکند؛ چون اسفندیار از میدان نبرد بر میگشت از راه خود را به بالای نعش فرزندان خود رسانید و هدایاتی برای تجهیز و تکفین آنان داد: 

فرود آمد از باره اسفندیار 

نهاد آن سرکشتگان در کنار

ز نوش آذر گرد و از مهرنوش

پشتوتن بیاد...


پس نعشهای هر دو جوان را صندوقه کرد و به بلخ نزد گشتاسپ فرستاد:

به تابوت زرین و در مهد ساج

فرستادشان زی خداوند تاج

فرستاد پیغام نزد پدر 

که آن شاخ رأی تو آمد پسر

تو بر تخت تازی و من در گداز

نماند تو را جاودان تخت تاز

ستایش گرفتم به پروردگار 

کز ویست امید و زویست کار

گریختن رستم از دست اسفندیار به کوه:

چو تیر از کف شاه رسته شدی 

تن رستم و رخش خسته شدی 

بدو تیر رستم نیامد به کار 

فروماند رستم از آن کارزار 

بگفتا آنگهی رستم نامدار که 

رویین تن است آن یل اسفندیار 

تن رخش از آن تیر ما گشت سست 

نبد باره مرد جنگی درست 

چو مانده شد از کار رخش سوار 

یکی چاره سازید بیچاره وار 

فرود آمد از رخش رخشان چو باد

سر نامور سوی بالا نهاد 

همان رخش خسته سوی خانه شد 

چنین با خداوند بیگانه شد 

ز اندام رستم همی رفت خون 

شده مست لرزان که بیستون 

بخندید چون دیدش اسفندیار 

بدو گفت ای رستم نامدار 

چرا گم شد آن نیروی پیل مست 

ز پیکان چرا کوه آهن بخست 

کجا رفت آن مردی و گرز تو 

به رزم اندون فره و برز تو

گریزان به بالا چرا بر شدی 

چو آواز شیر ژیان بشنیدی 

تو آنی که دیو از تو گریان شود 

دد از تف تیغ تو بریان شود 

چرا پیل جنگی چو روباه گشت 

ز چنگش چنین دست کوتاه ست 

زواره پی رخش ناگه بدید 

که از دور با خستگی در رسید 

سیه شد چنان پیش چشمش به رنگ 

خروشان همی رفت تا جای جنگ 

تن پیلتن را چنان خسته دید 

همه خستگی های نابسته دید 

بدو گفت خیز اسپ من برنشین 

که پوشم ز بهر تو خفتان کین 

بدو گفت رو پیش دستان بگوی 

که از دورۀ سام شد رنگ و بوی 

نگه کن که تا چاره  کار چیست؟ 

بر این خستگی ها پر آزار کیست 

گر از زخم پیکان اسفندیار 

شبی را سر آرم بدین روزگار 

چنان دانم ای زال کامروز من 

زمادر بزادم در این انجمن 

زمانی همی بود اسفندیار 

خروشید کای رستم نامدار 

به بالا چنین چند مانی به پای 

که خواهد بدون مر تو را رهنمای 

کمان بفگن از دست و گرز گران 

به آمیخ و بگشای بند از مان 

پشیمان شو و دست را ده ببند 

کزین پس نیابی تو از من گزند 

بدین خستگی پیش شاهت برم 

ز کردارها بی گناهت برم 

اسفندیار چنان به قهر شد همچنان پیهم پیکان حوالۀ رستم میساخت که رخش رستم چون خیره برکشیدند اسپ پهلوان جهان آخر به ستوه آمد و صاحب خود را یله کرد و از میدان جنگ برگشت و راه فرار را سوی خانه برگزید. رستم از تنش خون می ریخت و نمی دانست که چه کند و کجا بگریزد هر چند برادرش زواره بر و فریاد میکرد که اینک اسپ مرا سوار شو رستم نمیشنید و گفت برو به دودمان زال بگو که کارم به آخر رسیده چارۀ مرا بکن از چاشکاه که زخم پیکان اسفندیار به من رسیده و خود را زنده احساس میکنم گویی از مادر نو تولد شده ام.همیگفت کاین را نخوانند مرد یکی زنده پیلست، گاه نبرد اسفندیار از این صحنه پیکار خوشش آمده خنده میکرد و به رستم میگفت چرا به کوه می گریختی و بالاترها میرفتی شاید که جای امان میخواستی. تو کسی بودی که دیوان از تو به گریه میشدند و پرندگان هوا از تف دم تو بریان بودند. بیا و تسلیم شو دستهای خودت را در بند بده تا تو را دست و شانه بسته پیش گشتاسپ شاه بلخ ببرم بیا و از کوه پایان شو من و شاهنشاه تو را اذیت نخواهیم کرد و من از تو شفاعت خواهم کرد در این فرصت زواره برادر رستم خود را پیش زال رسانیده و خبر زخمی شدن و فرار رستم را به کوه بیان میکرد و رودابه دختر مهراب شاه کابلی زن رستم که این ماجرا را شنید فوری خود را به محفل رسانید فغان میزد و موی می کند.

ز سر بر همیکند رودابه موی 

به آواز ایشان همی خست روی

جهان دیده دستان همیکند موی

بران خستگی ها بمالید روی

سپس علت این زبونیهای او را زن و پدرش پرسان میکردند و رستم جواب میداد:

که من همچو رویین تن اسفندیار 

ندیدم به مردی که کارزار 

بتابم همی سر ز اسفندیار 

از آن زور و آن بخشش روزگار

به جایی روم کو نیابد نشان 

به زابلستان گر کند سر افشان 


شب است اسفندیار روحاً خفه در غم فرزندان خود است. از طرف دیگر رستم زخم برداشته پیر شده و میترسد که فردا باز چه طور با رویین تن روبه رو شود. از زخمهای خود تیمارداری میکند در عین حال قصه ی خود را با پهلوانان نامدار، یعنی زال و سام بیان میکند این دو خیلی خفه و دلگیر میشوند. و برای آخرین علاج سیمرغ به یاد زال می آید و یک پر آن را دود میکند.

چو گشتند هر دو بران رأی تند 

گزین زال آمد ببالای تند

بمجمر یکی آتشی بر فروخت 

بر آتش از آن پرش لختی بسوخت 

چو یک پاس از تیره شب درگذشت 

تو گفتی که روی هوا تیره گشت 

چو سیمرغ را دید زال از فراز 

ستودش فراوان و بردش نماز 

بدو گفت سیمرغ شاها چه بود 

که آمد بدین سال نیازت به دود 

تن رستم شیر دل خسته شد 

ز تیمار او کار من بسته شد 

بدین کشور آمد یل اسفندیار 

نگوید همی جز در کارزار 

کسی سوی رستم فرستاد زال 

که لختی به چاره برافراد یال 

چرا رزم جستی ز اسفندیار 

همی آتش افگندی اندر کنار 

بدو گفت زال ای خداوند مهر 

چو اکنون نمودی به ما پاک چهر 

گرایدون که رستم نگردد درست 

کجا خواهم اندر جهان جای چست 

همه سیستان پاک ویران کنند 

کنام پلنگان و شیران کنند

چو رستم از آن تند بالا رسید 

همی مرغ روشن روان را بدید

بدو گفت کی زنده پیل بلند 

ز دست که کشی چنین دردمند 

نگه کرد مرغ اندران خستگی 

بجست اندرو روی پیوستگی 

به منقارزان خستگی خون مکید 

وزو هشت پیکان به بیرون کشید 

بر آن خستگی هایش مالید پر 

هم اندر زمان گشت با زور و فر 

بدو گفت این خستگی ها ببند 

همیباش یک هفته دور از گزند 

یکی پر منتر بگردان به شیر 

بمال اندران خستگی های تیر 

به بینی همانگاه پیوستگی 

بر انسان که گویی نبد خستگی 

بدو گفت سیمرغ کای پیلتن 

تویی نامبردار هر انجمن 

چرا رزم جستی ز اسفندیار 

که او هست رویین تن نامدار 

سر او را زره آنکس اندر بر است 

هم از دست زردشت پیغمبر است 

به گشتاسب دادست آن زردهشت 

ندرد و را تیر و ژوبین و خشت 

چنین داد پاسخ به اسفندیار 

اگر سر به خاک آوری نیست عار 

که او هست شهزاده و رزم زن 

فر ایزدی دارد آن پاک تن 

سیمرغ با نول خود هشت پیکان تیر را از بدن رستم بیرون کشید و جاهای زخم را از شیری که با پرهای او تر شده بود مالید و یک هفته استراحتش داد و گفت تو پهلوان نامبردار جهانی چرا و برای چه با اسفندیار به جنگ پرداختی زره که به جان او هست همان زره ایست که زردهشت به گشتاسپ شاه تحفه داده و به جان یل توانای جهان است و هیچ تیر و ژوبین و خشت برو کارگر نمیافتد از این جهت او را (یل روئین تن) گویند. سام و زال در اندیشه شدند گفتند سیستان را به کلی ویران خواهد ساخت. سیمرغ گفت اندیشه بسیار مکنید و علاج این درد جانکاه را همین امشب میکنم رو به رستم نمود و گفت:

همین امشب باید سفری به دریای چین کنی و آنجا از درختی معروف به درخت گز چند خمچه بکنی و از آنها تیر بسازی. یک تیر که سه پر و ده پیکان داشته باشد مخصوص بسازی. آنگاه چون با اسفندیار مواجه شدی سعی کنی و بسیار مهارت به کار بری که همین تیر و دو پیکان به چشمان وی اصابت کند به دیگر صورت کشتن او ناممکن است. آنگاه رستم اسپ خود رخش را که در اثر تداوی سیمرغ جور شده بود، با خود گرفت و آماده سفر چین شد و بر تارکش از پر سیمرغ مالید و بران سوار شد. و به طرفةالعین به کشور چین قدم گذاشت. آنگاه به کنار دریای چین رسید هوا سخت تاریک شده، ناگهان سیمرغ را دید که در هوا پیدا شد و فرود آمد و پهلوی رستم نشست و درخت بسیار کهن که بیخش در زمین و شاخه هایش سر اندر هوا کشیده شده بود در نزدیکی ایشان نمودار گشت. رستم به اساس هدایت سیمرغ چند خمچۀ راست و صفا از آن درخت برید و تیر دو شاخ از آن درست کرد. بعد به ترتیبی که آمده بود پس به کرانه های هیرمند رفت و سیمرغ ناپدید گشت.

که این کرد گشتاسپ با این چنین 

برو برنخوانم ز جان آفرین

مرا گفت او سیستان را بسوز

بخواهم کزین پس بود نیمروز

تهمتن چو بشنید بر پای خاست

بیرزد به فرمان او دست راست 

که گر بگذری از این سخن نگذرم 

سخن هرچه گفتی به جای آورم 

نشانمش بر نامور تخت عاج 

نهم بر سرش دل افروز تاج 

به پیشش ببندم کمر بنده وار 

خداوند خانمش هم شهریار

آخر کار به دست یاری سیمرغ افسون کار تیر مخصوص کار اسفندیار را بساخت و پهلوان رویین تن بر زمین افتاد و جان داد و قراری که میبینیم ولایت سیستان و سرزمین باختران ابداً مایل چنین جنگ نبودند بلکه هر دو خطه تاریکی دم از دوستی و یک جهتی می زدند و رستم و اسفندیار پهلوان کابل و بلخ از یک دیار بودند و جز یگانگی، آرزویی نداشتند و این احساسات از گفتار همگی هویدا است.