کتایون - اسفندیار- گشتاسپ
تورانیان به بلخ خرابی زیادی وارد کردند و آتشگاه ها و کشته شدن دسته جمعی سی و هفت نفر از شاهزادگان و قتل و قتال سروران و موبدان به حالت نیمه ویرانه درآمده بود. در این فرصت یک کار بزرگ دیگر که همیشه فکر وی را مشغول می داشت موضوع دادن تخت و تاج به اسفندیار بود که چندین دفعه وعده داده بود. اسفندیار بازهم به احراز آن بی میل نبود. اسفندیار که جز مادرش کتایون دختر قیصر روم کسی نداشت که با وی راز و نیاز کند شبی از شبها به مادرش چنین گفت:
"کتایون" قیصر که بد مادرش
شب تیره بگرفت اندر برش
چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار
مرا گفت چون کین لهراسپ شاه
بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
بیاری تو مر خواهران راز بند
کنی نام ما را به گیتی بلند
همه پادشاهی و لشکر تراست
همان گنج با تخت و افسر تراست
بگویم بدو آن سخن ها که گفت
ز من راستیها نباید نهفت
مادرش که زن هوشیار و به رموز سیاست آگاه بود فهمید که این خواهش، امر پیش از وقت است، شاه حاضر نیست که تخت و تاج را به رایگان از دست بدهد؛ پس به پسرش چنین گفت:
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
بدانست کان گنج و تخت کلاه
نبخشد بدو نامبردار شاه
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و اورنگ و بختش تراست
بالاخره شاه از قضیه آگاه شد:
سوم روز گشتاسپ آگاه شد
که فرزند جوینده ی گاه شد
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تخت آرزو آیدش
گشتاسپ در فکر فرو رفت و برای مشوره جاماسپ را بخواند و این راز باو گفت جاماسپ عرض کرد که فرزندت در دل شوق زابلستان را دارد. بگذار که بدانجا رود.
و را هوش در زابلستان بود
به چنگ یل پور دستان بود
شاه در حیرت افتاد و گفت فرضاً که این کار را بکنم نه زابلستان را اداره خواهدکرد، بلکه کابلستان هم بشاهی میخواهند ساخت.
نه بیند بر و بوم زابلستان
نداند کس او را بکابلستان
آخر اسفندیار نزد پدر آمده و چنین عرض کرد:
پس اسفندیار آن یل پیلتن
برآورد از درد آنگه سخن
ترا ای پدر من یکی بنده ام
همه بارزوی تو پوینده ام
تو دانی که ارجاسپ ناپاک دین
بیامد به کین با سواران چین
میانش به خنجر کنم بر دو نیم
نباشد مرا ز کسی ترس و بیم
مرا خوار کردی بگفت "گرزم"
چه جام کیی داشت روز بزم
ببستی تن من به بند گران
به زنجیر و مسمار آهنگران
سوی "گنبدان دژ" فرستادیم
ز خواری به بیگانگان دادیم
بزابل شدی بلخ بگذاشتی
همی رزم را بزم پنداشتی
ندیدی همی تیغ ارجاسب را
فگندی به خون شاه لهراسپ را
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگی ها مرا خسته دید
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت
بدین نیز چندی بکوشید سخت
بدو گفتم این بندهای گران
به زنجیر و مسمار آهنگران
بیزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار
در آن رزمگه خسته تنها به تیر
همان خواهران را که بردند اسیر
ز تن باز کردم سر ارجاسب را
برافراختم نام لهراسب را
زن و کودکانش بدین بارگاه
بیاوردم و گنج و تخت و کلاه
همه نیکویی ها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج
همی گفتی ار باز بینم ترا
ز روشن روان برگزینم ترا
مرا از بزرگان همی شرم خاست
که گویند گنج و سپاهت کجاست؟
بهانه کنون چیست من برچه ام
پر از رنج پویان ز بهر که ام
شما گفته ی خود به جای آورید
ز عهد و ز پیمان خود نگذرید
اسفندیار تمام گفتنیهای خود را بیان میکند و آخر میگوید که شما حالا از وعده و عهد و پیمان خود نگذرید.
جواب گشتاسپ
بفرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه
به گیتی نداری کسی را همال
مگر پر هنر نامور پور زال
که او راست تا هست زابلستان
همان بست و غزنین و کابلستان
بمردی همان ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
بپیچد ز رأی و ز فرمان من
سر اندر نیارد به پیمان من
به شاهی ز گشتاسپ راند سخن
که او تاج تو دارد و من کهن
همانا شنیدی که لهراسپ شاه
چو کیخسروش داد تخت و کلاه
باواز گفت آن بد بدنشان
به نزدیک آن شاه گردنکشان
به آن کس همی خاک باید فشاند
که لهراسپ را شاه بایدش خواند
چو رستم از این گونه گوید همی
به فرمان و رایم نپوید همی
نهانی به دل کینه دارد بما
شده پیش خود شاه فرمانروا
ندیدی چوارجاسب آمد به بلخ
به ما بر همه کام ها کرد تلخ
زره باز گردید و نامد به جنگ
تو گفتی که از من و را بود ننگ
ز دشمن چه آید جز اینها بگوی
چو این است آیین و پندار اوی
سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری جنگ و رنگ و قشون
برهنه کنی تیغ و گوپال را
ببند آوری رستم زال را
بزند و به زرهشت و دین بهی
به نوش آذر و آذر فرهی
که چون این سخنها به جا آوری
ز من نشنوی زان سپس داوری
سپارم تو را تخت و گنج و سپاه
نشانمت، با تاج در پیشگاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پر هنر نامور شهریار
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
گشتاسپ میگوید
اگر تخت خواهی همی با کلاه
بر سیستان گیر و برکش سپاه
چو انجا شدی دست رستم ببند
بیارش ببازو فگنده کمند
پیاده دوان شان بدین بارگاه
بیاور همی تا ببیند سپاه
از آن پس نپیچد سر از ما کسی
اگر کام و گر رنج یابد بسی
چو رفتی همه سیستان را بیسوز
بر ایشان شب آور به رخشنده روز
گشتاسپ یک دفعۀ دیگر میخواهد که برای اسفندیار مشغولیتی پیدا کند، او را به بهانه از خود دور سازد تا موضوع تخت و تاج را فراموش کند. برای این مطلب می خواهد وی را به سیستان اعزام کند شاه خودش پیش از جنگ با چین، دو سال در این ولایت بود و از فدویت و جان نثاری رستم و سام خبر داشت اما حالا برای اینکه آتش نفاق را تازه کند وضعیت را طور دیگر برای اسفندیار شرح میکند و احساس جهان پهلوان را بر می انگیزد: وقتی با توران محاربه داشتیم رستم از راه برگشته و به جنگ همراه ما نیامد و اینکار از طریق دوستی و همکاری دور است. با پادشاه ما لهراسب طرف خوبی نداشت و حتی در قلمرو سلطنت رخنه وارد میکرد و میخواست بست و غزنین و کابلستان را تصاحب کند. چنین معلوم میشود که رستم به فرمان و رأی من راه نپوید. باید که تو راه سیستان را پیش گیری و رستم را دست و بازو بسته بیاوری تا کس دیگر از ما سرپیچی نکند و اگر این کار بجا کردی یقین بدان که تخت و تاج از آن تست. اسفندیار که پهلوانی بی همتا بود و دل صاف داشت چندین مرتبه سخنان پدر او را نرم ساخته بود این دفعه باز به اطاعت مجبور شد و راه سیستان پیش گرفت.
اسفندیار سخنان پدرش را به کتایون مادرش میرساند و منتظر او میباشد.
کتایون خورشید رخ پر ز خشم
به پیش پسر شد پر آب چشم
مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج خود کس ز مادر نزاد
پدر پیر گشتست و برنا تویی
به جنگ و به مردی توانا تویی
پدر بگذرد، تخت و تاجش تر است
همان باره و گاه عاجش تر است
جز از سیستان در جهان جای هست
جوانی مکن خیره منمای دست
اسفندیار جواب میدهد:
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
مر او را ببستن نباشد سزا
چنین بد، نه خوب آید از پادشاه
چه گونه کشم سر ز فرمان شاه
چه گونه گذارم چنین پیشگاه
مادر! من و تو خوب میدانیم که رستم کیست و سیستان کجاست؟ در تمام خاک آریانا نظیر رستم جهان پهلوان پیدا نمی شود سخنان رستم را چون زند به گوش میشوند و به یاد می سپارند. سیستان هم بهترین ایالت نشو و نماست. من کوچکترین حرفی با رستم نزدم و نمیزنم ولی چه کنم که سخن شاه بالاتر از سخنها است، اگر نروم باید که از این پیشگاه بیرون روم.