32

نظام نو

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

بیا ای همدم رنج و غم و درد 


دمی با خویشتن پرداختن به 


نباشد عصر حاضر دور خفتن


 سخن از دوست و درد خویشتن به 


نماند منظر سیر زمانه 


که ما وقتی ز خود آگاه گردیم 


همانا کاروان اندر رحیلست 


نباید بی خبر زین راه گردیم 


همی شاید بنا نیکو نظامی 


که این اجزا بهم آید فراهم 


نباشد فرق، اسپید و سیه را 


نباشد بهرۀ من، زان تو کم 


بهم جوشیم  و بزم گرم سازیم 


بگردانیم با هم ساتگین را 


ز افغانی و از هندی  رومی 


بیندازیم فرق آن و این را 


نظام نو ز بهر خود بسازیم 


همانا این کهن طرزی است واژون 


بزیر یک نظام آریم خود را 


ز سلک ما نباشد هیچ بیرون 


حقوق یکدیگر دارند محفوظ 


بهر کشور بتابد نور یزدان 


ز اهریمن گریزد مشرقی زاد 


نباشد جور و استبداد شاهان 


هر انکپ هست لایق بهر کاری 


ز مام امر مردم را بگیرد 


نباشد دودمان و پول حاکم 


کهن فکر حکمرانی بمیرد 


سرا پا شرق باشد یک وجودی 


نباشد بین این و آن تو و من 


ز نجد و کابل و هند و بخارا 


یک آوازی بود اندر شنیدن 


خرافات کهن گردد فرامش 


جهانی نو بسازد مشرقی زاد 


کهن رسم ملوکیت بمیرد 


مسلمانی بیاید حر و آزاد 


روان شرقیان آزاد گردد 


ز قید شاهی و ملا و شیطان 


مرا عرضی است شیخ خانقاهی 


تو این مردم بزهر خود ممیزان! 


بر افتاد رسم استبداد و بیداد 


کژی خیزد بیاید راستی ها 


جهان آشتی و داد باشد 


رهیم از جور و ظلم و کاستی ها 


مرد گردد رها از دام اوهام 


اساطیر کهن پامال گردد 


حیات شرقیان گردد منظم 


ز دانش بهرۀ کافی بگیرند 


ولی دل را نگهدارند زنده 


که تا از درد بی ذوقی نمی‌رند 


بما درد دل و سوز روان به 


نباید داد از کف این تب و تاب 


فروغ جاودان عشق یزدان 


فزاید تیغ ما را جوهر و آب 


حیات عصر نو بی سوز باشد 


دل افرنگیان گرمی ندارد 


خرد کر چیرگی آرد کشد دل 


کرختی آرد و نرمی ندارد 


دمی از گرمئ دل سوختن به 


روان را روشنی بخشد همین درد 


مرا با راد مردی آشنائی است 


که نو کار جهان را از جنون کرد 


نظام عصر ما زاید ستیزه 


نیارد مهر و عشق و درد جاوید 


درو آهرمنی را چیرگیهاست 


ولی یزدان و نور اوست ناپید 


تنازع را اساس زندگی گفت 


چنین از پیر مغرب من شنیدم 


نشستم با خردمند فرنگی 


از آن بی سوز تر روزی ندیدم 


خرد شد رهنمایی کار افرنگ 


ولی شرقی فتاد از این گهر دور 


از آن زائید یک هنگامۀ جنگ 


ازین کاهید نظم و علم و دستور 


نباید بود بی دانش درین عصر 


خرد رارهنمائ خویش انگار 


ولی نوری ز عشق جاودان گیر! 


ازین ره زندگی را روشنی آر 


بنه بنیاد نظم نو بدستت 


ز نو این مردگان را جان نو ده 


کهن بنیاد واژ و نیکه داری! 


بهمن زیر پای خود فرو ده 


نمی گویم بهل آئین اجداد 


همانا زین چراغت روشنی گیر 


ولی آن تیرگی هائی که داری ! 


بنور علم و دانش باز مپذیر 


روان را تیرگی آرد خرافات 


اساطیر کهن سازد تباهت 


درین عصریکه تابد نور دانش 


رسوم یاوه رو سیاهت 


فروغ جاودان گیر از کتابی 


که دارد صد جهان فرهنگ و دانش 


کتاب زندگانی را فرو خوان 


فزاید تا ترا نوری ز بینش