32

طبقات محمود شاهی و مجمع النوادر فیض الله بنیانی دو نسخه نادر پارسی

از کتاب: آفریده های مهجور علامه حبیبی

فيض الله بنيا ني ابن زین العابدين بن حسا ، از مشا اهل علم و نویسندگان قرن نهم هجریست که در عهد محمود شاه مشهور به ( بیقرا = بیگره = بیگاده) ابن محمد شاه بن احمدشاه بن مظفر شاه از سلاطین گجرات هند ( ٨٦٣ - ۹١٧ ه ) بدر بار گجرات مرتبت بزرگی داشت و از اعیان حضرت بود ، که جدوی قاضی حسا م نیز بدربار همین سلاطین خطاب ملک القضاة صدر جهان" داشت و در، فضیلت و دانش آیتی بود ، و خود فیض الله راجع به مقام علمی و درباری وی پسرش چنین مینویسد : ملگ القضاة صدر جهان لقب قاضی حسام صدر بنياني جد مولف ( ورق هشتادو شش ب مجمع النوا در خطی) و نیز سیرت ابا ء این داعی چنان بود که مدت حیوه خود از تصانیف فارغ نبود اند، چنانک صدر العلما بدر المحققين قاضی صدر الدین بنیانی فرجد این داعی تفسير بحر المعاني وشرح كافيه كفاية الكافيه و شر حوافی نحو کافی قصیده کعب زهير وشرح قصیده برده و شرح قصيده عبد المقتدر و شرح قصیده امالی و شرح علل خلیلی خلیطی؟ و چند کتب دیگر ساخته است والبوم آن كتب حجة علماست ، و چنانک مولانا منهاج بن صدر بنیانی شرح بخاری و شرح مسلم وشرح عين العلم و شرح فصوص ساخته است و داد سخن در آن داده است ... و جمله تصانیف او از هشتاد بگذشته است و اکثر آن كتب بنام سلاطین ماضیه یعنی ابا حضرت سلطان العهد والزمان محمود شاه بن محمد شاه بن احمدشاه بن محمد شاه بن مظفر شاه السلطان خلد الله ملکه وابد دولته گردانید . آمد این بنده که دعاگوی موروثی آن در گاهم و بحسن تربیت اونشوی و نمایافته واجب ديدم پیروی ابا خود کردن، و کتابی بنام مبارك او تاليف کردن ، ورق ۱۹٥ مجمع النوادر خطى ) .

فيض الله از چنین دودمان علم و فضیلت برآمد و از سیاسیون و دانشمندان عهد خود گشت، و طوریکه در مقدمه کتاب خود می نویسد، تفسیر معظم دستور الحفاظ و خلاصة الحكا يا تورسايل نظم و نثر در عربی و فارسی نوشت که از جمله مولفات او دو کتاب اکنون پیداست و ما از آن بحث

میرانیم :

فيض الله بسال ۹۰۷ ه از دربار گجرات برسم رسالت به محمد آباد بدكن (هند جنوبی) رفت ، واندرین اوقاتی که به دکن سکونت داشت کتاب را در تاریخ عمومی عالم بنام محمود شاه به تبع طبقات ناصری منهاج سراج جوزجانی نوشت که نا آن بقول محمد قاسم فرشته طبقات محمود شاهی بود، و در نسخه خطی پشاور مکررا نام آن "تاریخ محمود شاهی" ولی در متن مکتاب از نام آن ذکر و خبری نیست. نسخه ما نحن في بكتب خانه سید فضل حمدانی پشاو ر تعلق دارد که نمبر (١٦٠) مخطوطات آن کتابخانه رادار است به قطع سه و نیم در دونیم اینچ دارای (۱۲۸۸) صفحه ، در هر صفحه (نزده) سطر و هر سطر متوسطا مرکب از ده کلمه ، کاغذ خوقندی خاکی به خط خوانای نستعلیق (ولي خيلی مغلوط ) نوشته شده و نام کاتب و سال نوشتن آن معلوم نیست ولی از طرز خط و مداد توان یافت که بعد از سال هزارم هجری نوشته شده باشد ، و کاتب آن شاید هندی بوده که زبان پارسی نمیدانسته ، و بنابرین کتاب سرا پا از غلطهای فاحشی مملو است ، و به زبان حال میگوید (تبت يدا كاتب ) .

این کتاب را در حقیقت متمم طبقات ناصری توان خواند، زیرا به همان طوریکه منهاج سراج از بدو خلقت حضرت آدم بحث را آغاز کرده ، و بدوره شاهان معاصر خود در دهلی و او ایل خروج مغل ختم کرد ، بنیانی نیز بر همان راه رفته ولی بعد از حدود (٦٦٠ه ) که مهناج سراج جوز جانی درک نكرده تا حدود (۹۰۰ه ) شرح حال شاهان هند و مغل را بعد از طبقات ناصری تتمیم و تکمیل کرده است اما بر سبيل اختصار بطور ذيل :

فرقه اول ، انبیا و رسول ازورق ۱ تا پنجاه و سه فرقه دوم پادشاهان پیش از اسلام از ورق پنجاه و سه تا یکصدو هشت ذکر سیدالمرسلین محمد ص از ورق یکصد و نه تا دو صدو هفت باب ذکر خلفای راشیدین از ورق دو صد و هفت تا دو صدو هفتادويک - طبقه در بیان مملکت بن امیه و بن عباس از ورق دو صدو هفتادو دو تا سه صدو شصت و هشت - قسم در ذکر سلاطین عجم از روم و ایران و کرمان وهند از ورق سه صدو شصت و نه تا پنجصد و هشتادو چار صفاریان سامانیان دیالمه - سبکتگینیه سلجوقيه ، سلجوقیان کرمان سلجوقیان روم - خوارزمشاهان اتابکان عراق و آذربایجان و شام ودیار بکر و سلغريان - ملوک كرد و مصر و شام ملوک كرد و مصر و شام - اسماعیلیان مصر و شام و مغرب و ایران غوریان تاورق چار صدو شصت و هفت مغول و چنگیز از و رق چار صد و شصت و هفت تا چار صد و هفتاد و نه  اوکتای ورق چار صدو هفتاد و نه - توشی چار صدوهشتاد ويک - چغتای چار صدو هشتادو دو تو لی چار صدو هشتاد و د و كيوک چار صدو هشتاد و دو منکو چار صدو هشتادو چار  قبلا چار صدو هشتادو شش تیمور قا آن چار صدو هشتاد و هشت هلاکو خان چار صدو هشتاد و هشت اباقا خان چار صدو نودو دو احمد خان چار صدو نود و هشت ارغون خان پنجصد و سه  کیخاتو پنجصد و شش باید وخان پنجصدوده - غازان خان 

پنجصد و یازد اولجایتو پنجصد و چهارده ابو سعید بهادر خان پنجصد و پانزده تاسنه ۷۲۹ ه . و رق پنجصد و هجده طبقه در ذکر سلاطین هند در دارالملک دهلی از ورق پنجصد و نزده تاورق پنجصد و هشتادو چار به حواله طبقات ناصری و تاریخ فیروز شاهی ضیا برنی. ختم شاهان هند بر محمد شاه بن فرید خان بن خضر خان سال ۸۳۸ ه ورق پنجصد و هشتادو چار طبقه ذکر و زرا و امرا و ملوک كبار از ورق پنجصد و هشتادو پنج تا ششصد و سی و يک ذكر آخرین از نصیر الدین طوسی . طبقه حكما ومنحمان و طبيبان از ورق شش صد و سی و دو تا ششصد و چهل و چهار

باو جودی که کتاب بنام محمو دشاه بیگر گجرات نوشته شده و مولف هم از در باریان اوست ولی این کتاب ذکر از اوضاع گجرات و پادشاهی این دودمان ندارد، و طوریکه برخی از نویسندگان اشتباه کرده اند ،

این کتاب تاریخ گجرات و دو دمان شاهان آن سامان نیست. برخی از نویسندگان این کتاب را نسخه واحده و منحصر بفرد گفته اند  در حالیکه چنین نیست و نسخی از آن در موز ه بر طانيا موجود است که نا کتاب ندارد ، و نویسنده فهرست آن کتابخانه شرحی از آن مینویسد هکذاستوری در ادبیات پارسی بنام "تاریخ صدر جهان" از این کتاب نام برده  و نسخ خطی آنرا ذکر میکند که یکی از آن نسخه ها نسخه بانکی پور است طوریکه گفتیم: از متن کتاب نام آن پیدا نیست، و در ابتدای کتاب هم بدون هیچ مقد مه (مطابق سنن مولفین) باصل موضوع که شرح حال حضرت آدم باشد آغاز میکندو نام پادشاه را هم بصورتی ذکر میکند ، که منافی داب مولفین است. مثلا در صفحه دوم در قصه پیدایش انسان از آیت "انی جاعل في الارض خليفه" بحث رانده و گوید " که در جواب اتجعل فيها من يفسد الخ ... فرمان آمده که انی اعلم مالا تعلمون ما آنچه دانیم شما نمیدانید، یعنی انبیا و اولیا و علما و مشایخ و زهاد و پادشاهان عادل مثل سلطان العظم شهنشاه عالم حجة الحق خليفة الله في لارض محمود شاه بن محمد شاه بن احمد شاه بن محمد شاه بن مظفر شاه خلد الله ملکه وابد دولته نیز در ایشان خواهند بود..." يا بصورت مولف در ضمن قصه پیدایش نام از ممدوح خود بورده و بعد از آن در صفحه ۴۴۹ در ختم  احوال شاهان عجم و ایران و شام وغیره می نویسد : " مولف این کتاب گویند فیض الله زين العابدين بن حسام بنيانى المخاطب به ملک القضاة صدر جهان که حال ملوک مصر از تواریخی که درین مملکت دست داد بیشتر معلو نگشت و اطناب نرفت ... " و جای دیگری که ختم احوال شاهان مغول باشد مینويسد: "الحمد الله رب العالمين گوید: مولف این فیض الله زین العابدين بن حسام بنياني المخاطب بملک القضاة صدر جهان ، که چون در سنه سبع و سبعمائه (؟) این مولف درد کهن در شهر دارالملک محمد آباد عرف بدر، از گجرات بحكم فرمان پادشاه وقت محمود شا بن... السطان خلد الله سلطنة ابد خلاقة ياد آورد ، و برسم رسالت رسید و در غیبت آن حضرت به تسوید این تاریخ مشغول ،گشت حال سلاطین مغول از تواریخ که درین مملکت دست داد ، ازین بیشتر معلوم نگشت ، بعد رسیدن به گجرات اگر فرصت دست دهد از این بیشتر نبشته آید ( ورق ٥١٨ طبقات محمود شاهی) در نوشته فوق از حيث املا و غیره غلطی های زیاد پست و مهمتر آنهم کلمه سبعمعانه یعنی هفت صد است ، که ظاهرا غلطی کاتب باشد، بجای تسعمائه زیرا مولف در خود احوال سنوات ۸۰۰ و بعد را نیز آورده و عصر شاهی محمد شا بیگره نیز از ( ۸٦٣-۹۱۷ ه ) است پس تاریخ تالیف بجای ۷۰۷ ه ) گفته اند، اشتباه کرده اند.

دیگر از کتب فیض الله بنیانی کتابیست مجموع النوادر که در حدو د سال ۱۳۱۵ از کندها ربه لاهور برده شد، و مر حو م شیرانی آنرا در کتب خانه خود داخل کرد تحت نمبر ١٦۸۱ ، حالا در کتب خانه دانشگاه پنجاب محفو ظاست مجمع النوادر رابنیانی در محمد آباد نوشته و خیلی این شهر و آبادانی آنرا میستاید و گوید، بسال (۹۰۳ ه ) که در آن شهر ساکن بودم، این  کتاب را نوشتم و محتو پست بر بدایع و وقایع و نوادر راجع به ملوک و امرا و وزرا و علما و زهاد و فلاسفه وفضلا و اساتید و غیره که اکثریت آنها عربند و برسبک چار مقاله عروضی نوشته شده و دارای چهل فصل است. در حالیکه چ در حالیکه چا ر مقاله نظامی عروضی نیز (مجمع النوادر) نام داشته و دارای چار مقالت بود.

این کتاب را نیز فیض الله به گفته خودش بتبع اسلاف به حضرت محمود شاه تقدیم داشت و بنام وی بعد از کتب سابق الذكر بر نمط جدید و طرزی نو به اختصار نوشت که در دیبا چه آن گوید : در شهور سنه ثلاث و تسعما نه غواص فکر در بحور اسفار غوص نموده انچ مخ سخن و جان معنی یافت . از صد یکی و از بسیار اند کی اختیار کرد و این نوا در چند از آن بر گزید ، وبرصحیفه دھر یاد گار نبشت.

گزیدم ز هر نامه ای نغز او                 زهر پوست بر داشتم مغز او 

درین کتاب مولف از کتب زیاد و مسموعات خود استفاده کرده و برخی حکایات را از چار مقاله عروضي سمرقندی بر عایت ایجاز به انشای عصر خود نوشت ، و درین اختصار نه تنها روح را نوشت بلکه الفاظ و کلمات عروضی را هم در برخی از موارد عینا گرفت، که من برای نمونه حکایت لمغانیان را از عروضی تا و بنیانی می آورخواننده محترم مبنای کار بنیانی را بخوبی بداند.




حکایت

از مجموع النوا در خطی ورق ۲۶ و ۲۷).

اورده اند که لمغان شهریست از دیار هند از اعمال غزنین امروز میان ایشان و کفار کوهی در پیش است و پیوسته از تاختن و شبخون


(از چهار مقاله عروضی سمرقندی ص ۱۷)

لمغان شهریست از دیار سند از اعمال غزنین ، و امروز میان ایشان و کفار کوهی است بلند و پیوسته خایف باشند از تاختن و شبخون

باشند و جلد و کسوب و با جلدی و کردن کفار خایف باشند

لمغانیان مردمانی با جلد و باشکوه

دستی دارند . وقتی در عهد یمین الدوله شبي کفار بر ایشان شبیخون

کردند و بانواع خرابی حاصل آمد.

تنی چند از معارف لمغان با اتفاق برخاستند و به حضرت غزنین آمدند و جامها بدریدند، و به بارگاه سلطان بنالیدند و زاری ها کردند و ان واقعه را به صفتی شرح کردند که سنگ را بر ایشان گریستن آمد و هنوز حکایت تمام نه گفته بودند که خواجه بزرگ احمد بن الحسن (کنا) المیمندی را بر ایشان دل بسوخت و رحم امد و

زعری عظیم ، تابغايتی که باک ندارند که بر عامل بيک من كاه ويک و بیضه رفع کنند و بکم ازین نیز روا دارند که بتظلم بغزنین آیند و یک ماه و دو ماه مقام کنند. و بی حصول مقصود باز نگردند ، فی المجله در لجاج دستی دارند و از پشتی ، مگر در عهد یمین الدوله سلطان محمود انار الله برها ده یکی شب ، کفار برایشان شبیخون کردند، و بانواع خرابی حاصل آمد ، ایشان خود بی خاک مراغه کردندی چون اینواقعه بیفتاد تنی چند از معارف 

خراج آن سال بخشید ، جماعت لمغانیان باز آمدند و حال خود ر به نوعی شرح کردند که خواجه را رقت آمد و مال دیگر سال بخشید ودر این دو سال

اهل لمغان تو انکر شدند و بدان بسنده نکردند و در مال سوم سال طمع کردند که مگر ببخشند همان جماعت باز آمدند ، و قصه خود را عرض کردند و همه را معلوم شد که لمغانيان بر باطل اند خواجه بزرگ بر پشت قصه نبشت: الخراج خرا ج اداوه دواوه گفت خراج ریش است وادا آن دوا انست، و از آن روز گاراین معنی مثل شد.


و مشاهیر بر خاستند  و به حضرت غزنین آمدند و جامها بریدند وسر بر هنه کردند و واویلا کنان به بازار غزنین در آمدند، و ببارگاه سلطان شدند و بنالیدند و بزاریدند و آن واقعه را بر صفتی شرح دادند که سنگ را برایشان گریستن آمد و هنوز این زعارت و جلادت و تزویر و تمویه از ایشان ظاهر نگشته بود خواجه بزرگ احمد حسن میمندی را بر ایشان رحمت آمد ، وخراج آن سال ایشان را ببخشید و از عوارض شان مصوون داشت گفتا باز گردید و بیش کوشید و کم خرجکنید، تا سر سال به جای  خویش باز آیید جماعت لمغانيان با فرحی قوی و بشاشتی تمام باز گشتند و آن سال مرفه بنشستند و آب بکس ندادند و چون سال بسر شد همان جماعت باز آمدند و قصه خود به خواجه رفع کردند نکت آن قصه مقصور بر آنکه سال پار خداوند خواجه 


بزرگ ولایت ما را برحمت و عاطفت خویش بیار است و به حمایت و حیاطت خود نگاهداشت ، واهل لمغان بدان کرم و عاطفت بجای خویشی رسیدند و چنان چنان شدند، که در شعر مقام توانند کرد، اما هنوز چون مزلزلی اند و میترسیم که اگر مال مواضعت را امسال طلب کنند بعضی مستاهل شوند و اثر آن خلل هم بخزانه

معموره باز گردد. خواجه احمد حسن لطفى بكرد و مال دیگر سال

ببخشید ، درین دو سال اهل لمغان توانگر شدند ، وبر آن بسنده نکردند ، در سوم سال طمع کردند که مگر ببخشد ، همان جماعت باز بدیوان حاضر آمدند و قصه عرضه کردند ، و همه عالم را معلوم شد که لمغانیان بر باطل اند خواجه بزرگ قصه بر پشت گردانید و بنوشت که : "لخراج خرا ج اداوه دواوه " گفت خراج ریش هزار چشمه است گزاردن او داروی اوست، و از روزگاران 



بزرگ این معنی مثلی شد و در بسیار جای به کار آمد خاک بران بزرگ خویش باد .


و اکنون میرویم تاسخنی درباره بنیان گوییم، که این خانواده علم و سیاست بدان سرزمین منسو ب بود.

از بنیان در كتب جغرافی قدیم ظاهرا ذکری نیست و فقط منهاج سراج در طبقه بیست و سه ذکری ازین شهر دارد و گوید: چون لشکر مغل بر ملک حسن قرلغ در غورزدند او منهزما از غزنین و کرمان و بنیان به جانب بلاد ملتان و زمین سند آمد موقعیت جغرافي غز نه معلوم است اما کرمان (بفتحتين دره) ایست که در کوهسار و زیرستان در جنوب تیراه متصل با شلوزان و ایر یوب و دره کر واقعیست  و راه غزنه و ملتان اندرین کوههاست ، از کوهسار مذکور و قتی شرقا بگذرید، به دشتهای وسیعی میرسید ، شما لا کوهات و جنوبا بنون است و این بنون يا بنوا کنون هم آباد انست ، و در دامنه کوه های وزیرستان افتاده ، و همین جاست که در عصر غزنویان و او ایل مغول آنرا بنیان هم میگفتند. و اكنون نزديک بهمان تسمیه تاریخی (بنون) نویسد ، وساکنین آنرا بنو چی گویند که اقوام پشتون و پشتو زبان اند ، این نام را البلا ذری (بنه)  آورده و گوید"  ثم غزا ذلک الشغر المهلب بن ابی صفرة في ايا معویه سنه ۳۳ فاتی بنه و الها و روهمابين . الملتان و کابل.. و في بنه بقول البلاذرى : المتران الازدليلة بيتوا -  بنبته كانو اخير جيش المهلب.

در حالیکه همین بنه مورخين عرب را فخر مدبر مبار کشاه به صورت (بنو) در مورد شهر کنونی بنو بهمین تلفظ معمول کنونی نیز ذکر میکند اينک در انجام سخن برای وانمودن طرز تحریر و سبک انشای مولف برخی از مضامین طبقات محمود شاهی اقتباس میشود :

سلطان محمود (ورق ۳۸۸) آورده اند سلطان محمود همیشه در حديث العلما و اثة الانبيا و در بودن قیامت و در نسبت خود از سبکتگین متردد بود تا صحیح است یا نه ؟ شبی تنها جایی میرفت وفراشی شمعدان از پیش وی میبرد، طالب علمی را دید در مدرسه مطالعه میکرد و از سبب تاریکی در وقت اشکال هر بار کتابرا پیش دکان بقال میبرد و از نور چراغ او حل الفاظ می طلبید سلطان را بروی دل بسوخت ، و آن شمعدان زر به وی بخشید ، همان شب حضرت مصطفی صلی الله عليه وسلم را به خواب دید او را فرمود یا ابن سبکتگین اعزک الله فى الدارين كما اعززت وارثی هر سه مشکل اوحل شد.

پادشاه مغرور ( ورق۵۳۹) سلطان علاء الدين را چون فتحها

توبر تو روی نمود و شصت و هفتاد هزار اسب در بای کاه خود دید وانچ بر هیچ پادشاهی از مال و پیل جمع نشده بود و او را دست داد و (بر ) سه اقلیم بسط فرمان خود یافت ، هنگام شراب میگفت : که مرا اکنون دو مهم پیش آمده است، یکی آنکه چنانکه پیغا مبر بقوت چهار یاردین پیدا کرد، و بدان سبب نام او تاقیامت با قی اند. من نیز بیاری این چهار یار الغنحان و ظفر خان و نصر تمن و الحان (كذا) دین پیدا آر. و نام تاقیامت باقی ماند ، وهر قبول ل نکند او را سیاست نمایم، و دیگر مهم آنکه دهلی بیکی از معتمدان سپار و خود با پیل و مال بیرون آیم و تمام دنیا چون سکندربگیرم، وسلطان علاء الدين مردی بود به خو در شت مزاج از علم چیزی نداشتی و با علما ننشستی و دوست نداشتی و نا مه خواندن و نبشتن ندانستی . و در طبیعت سختگیر کژنهاد، و حاضران بران سخن آفرین کردند و کسی زهره نداشتی که او را از آن منع تاروی علا الملک عم کند. و لا ضیا برنی مولف تاریخ فیروز شا در شراب حریف مجلس سلطان گشت ، سلطان آن هر دو سخن پیش وی باز گفت : و از وی در کار مشورت طلبيد ، علا الملک عرضه داشت که اگر فرمان شود تا شرا ب از پیش بر دارند و جز مجرمی چند در مجلس نگذارند، آنچه بنده راروی نماید بسمع حضرت پادشاه رساند، سلطان فرمود تا شراب برادشتند و جز آن چهار نفر همه را باز گردانند و فرمود هر چه ترا در خاطر آید بحضور این چهار یار من بگو ، علاء الملک گفت : سخن دین (و) شریعت پادشاه را هرگز بر زبان نباید، آورد که آن تعلق به نبوت دارد و نبوت

را تعلق بوجی سما ویست و به محمدختم شده است و بعد از این سخن شریعت پادشاه را بر زبان نه باید آورد ، که ازین سخن خللها زاید و فتهنا خیزد، که برای صد بوذر جمهر فرو ننشیند ما مهم دوم بنده را هیچ شبهه،نیست که بر پادشاه خزانه و لشکروپیل چندان جمع شده است که دولک سوار مستعد کند ، و جمله عالم از مشرق تا مغرب بگیرد، اما اندیشه باید فرمود، که مملکت دهلی به چندین جدو جهد دست آورده است بلکه سپارد و او را چند لشکر و خزا نه و پیل بدهد که این مملکت را نگاه تواند داشت ؟ و چون پادشاه مراجعت فرماید باز آن مملکت را سلامت یابد؟ و عهد سکندر دیگر بود همچو وزیر ارسطا طالیس کجا یابد که بر قول ودين وديانت وی اعتماد (باشد) و همچو سکندر که بعد از سی و دوسال از جهانگیری بوطن باز آمد و مملکت روم  را سلامت یابد. مصلحت آنست که پادشاه مرکز دهلی خالی نگذارد ... سلطان چون نصايح علاء الملک استماع کرد بروی آفرین کرد..."

دخت خمارویه (ورق ٦١٥ ) چون معتمد در گذشت و معتضد خلافت یافت خمارویه باتحف بسيار به حضرت وی آمد معتمد او را بر عمل ثابت داشت ، پس خمار پس خمارویه از خلیفه التماس کرد تا دختر اوقطر الندی را برای مکتفی پسر معتضد تزویج کند و در آنوقت مکتفی ولیعهد او بود، معتضد گفت نه بل که دختر ترا من خود بزنی کنم . پس در سنه احدی و ثمانين وماتین تزویج کرد و مهر او هزار هزارم بود ، و قطر الندی در جمال و عقل آیتی بود، روزی معتضد باوی خلوت کرد. چنانکه در آن مجلس جز او دیگری نبود پس سر خود را بر را نوی او نهاد و در خواب،رفت قطر الندى سر اوبر بالشت (نهاد) و از آنجا برخاست، و در ضمن قصر نزديک معتضد بنشست و چون معتضد بیدار شد و او را دید غضب او را آواز داد قطر الندی چون نزديک بود، بر فور جواب داد. معتضد گفت : سر خود در کنار تو بنهاده ام و تو آنرا بر بالشت نهادی و بر فتی ! قطر الندی گفت: ای امیر المومنین! نعمت ترا کفران نورزید و لیکن در وصایای که پدرم گفت این سخن بود که گفت : لامعتنا مع الجلوس ولا تجلسي مع النيام . با نشستگان مخسب  با خفتگان منیشین.