138

عدالت سلطان

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

سلطان پادشاهی داد گر و عادل بود اقلیم پهناور سلطنتش تنها با شمشیر اداره نمی گردید و این سلطه را خاص به نیروی شجاعت خود وسپاهیان خود حاصل نکرده بود بیشتر علت محبوبیت وی داد گری و رفق و مدارای او بود شیوه داد را از پدر خویش آموخته بود و خود نیز می دانست سلطنتی را که از سومنات تاری گسترده است نمیتوان تنها با قوه اداره کرد تاج الدین ابی نصر عبدالوهاب سبکی در کتاب طبقات شافعیة الکبرى درباره عدالت سلطان نگاشته است :

من بعد از عمر بن عبدالعزیز عادل تر از چار کس در جهان سراغ ندارم و آن

عبارت است از دو سلطان ویک شاه ویک وزیر.

سلطان محمود وسلطان صلاح الدین ایوبی ملک نورالدین محمود زنگی و وزیر خواجه نظام الملک است .

گویند وقتی دستۀ از دزدان زنی را در ربوده و در گوشه دور دستی برده بودند تا وقتی که سلطان انتقام آن زن را نکشید و دزدان را سزا نداد آرام نگرفت همچنین روزی زنی بحضرت سلطان از دست حکمران نیشاپور شکایت کرد که بدون جهت اموال او را تاراج نموده سلطان آن عامل را تازیانه زد وشدیداً بازخواست نمود داستان دیگری که عامه مورخان ذکر میکنند و یکی از شاهکارهای وی شمرده میشود این است :

روزی مردی بدادخواهی آمد و در بارگاه سلطنت تظلم نمود سلطان از ماجری پرسید وی گفت شکایت من نه آنچنانست که در انجمن توانم گفت سلطان خلوت کرد گفت روزگاریست مردی شبانه در سرای من می آید.

و مرا بضرب تازیانه بیرون می کند و با زن من تا صباح میباشد. احدی را مجال آن نیست که دادمن از ان ستمگار فاسق بستاند اکنون بتو پناه آوردم یاداد مرا از او بازستان یا صبر کنم تا منتقم حقیقی بفریاد من رسد. سلطان گریست و گفت تو این سخن با دیگری در میان منه درسرای خویش برو شبی که آن مرد آمد بیا و مرا آگاه گردان بیا و مرا آگاه گردان سلطان بدربانان نیز فرمان داد که چون او بیاید بگذارند و اگر سلطان در حرم باشد بدون در ننگ از آمدن او اطلاع دهند. شبی دیگر آن جوان ستمگار بخانه او آمدو به آئین دیرین ویرا از سرای راند مرد بیچاره بشتاب سلطان را آگاه گردانید سلطان خود برخاست و بسرای وی فرود آمد دید شمع میسوزد و جوانی بازن وی در یک فراش خوابیده است سلطان شمع فرو نشانید وخنجر برآورد و بیک زخم کار او را ساخت سلطان امرداد تا مرد چراغ بیفروزد به نعش ستمگار نگاه کرد و سجده نمود و آب خورد آن مرد متحیر شد و دست بردامن قبای سلطان در افگند و گفت چرا شمع را کشتی و سجده نمودی و آب خواستی و نوشیدی سلطان گفت شمع را بدان جهت کشتم که مبادا این جوان از نزدیکان من باشد و چون نگاه من بر او بیفتد رحمت آرم و داد تو نستانم و سجده از آن جهت کردم که دیدم از فرزندان و نزدیکان من نبود و من در گناه وی انباز نبوده ام و آب بران سبب نوشیدم که از ان ساعت که تو این داستان را بمن گفتی من از غصه آب و نان خورده نتوانستم.سلطان چون دشمن را به اسارت می گرفت امر میداد که بازنان و فرزندان آن تعرض نکنند و آنها را عزیز و مکرم نگهدارند این کار را که سلطان باعلی تگین نموده فرخی بنظم بسته است:

علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت

هزار عزل همان بود وصد هزار همان

چه بود گر زن و فرزند را ز پس بگذاشت 

ببرد جان از این هر دو بیش باشد جان 

چرا که از دل و از عادت تو آگه بود 

که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان 

ناصر الدین سبکتگین نیز اساس سلطنت خود را بر روی رحم و عدالت نهاده بود و پیش بینی می نمود که فرزندان وی میتوانند از این طریق در مشرق کوس شاهنشاهی بنوازند.

بیهقی از زبان عبدالملک مستوفی و وى از زبان ناصرالدین سبکتگین روایت می کند که ناصر الدین گفت بیشتر از انکه من به غزنه افتادم یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و بصحرا بیرون رفتم ببلخ و همان یک اسپ داشتم سخت نیز تنگ و دونده بود آهوی دیدم ماده و بچه باوی اسپ را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا شد و غمی شد بگرفتمش و برزین نهادم و باز گشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود چون لختی براندم آوازی بگوش من آمد بازنگریستم، مادر بچه بود که براثر من می آمد و غریوی و خواهشکی میکرد اسپ برگردانیدم مگر وی را نیز گرفته آید و بتاختم چون باد از پیش من برفت بازگشتم و دوسه بار همچنین می افتاد و این بیچاره گک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش هم چنان نالان نالان می آمد دلم بسوخت و با خود گفتم از این آهو بره چه خواهد آمد برین مادر مهربان رحمت باید کرد بچه را بصحرا انداختم سوی مادر بدوید وغریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت من بخانه رسیدم شب تاریک شده بود و اسپم بی جو بمانده سخت غمناک بخفتم بخواب دیدم پیر مردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد و مرا می گفت یا سبکتگین! بدانکه آن بخشش که بران آهو ماده کردی و این بچه گک بد و باز دادی و اسپ خود را بی جویله کردی ماشهری که آنرا غزنین گویند بتو و فرزندان تو بخشیدیم ومن رسول آفریده گارم جل جلاله.