زهر فراق

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

مردم زهجران ای یار جانی

رحمی بحالم گر میتوانی

اخر چه باشد گر دست گیری

کز پا فتادم از ناتوانی 

جانان خدا را تا کی ز لعلت

مکسن دلم را در خون نشانی

من از فراقت پیوسته محزون

تو با رقیبان در کامرانی

گفتی که چونی از هجر رویم؟

من مردم از غم دیگر دانی

از بس چشیدم زهر فرقات

بیزار گشتم از زندگانی

یک ره ندیدم دیدار جانان

نومید رفتم زین دار فانی

«محجوبه» گر مرد پروا نباشد

تو در زمانه جاوید مانی