138

آه آتشبار

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

شامگاهان چو به بالین بر نهم رخسار خویش 

تا سحر سوزم زآه گرم آتشبار خویش 

آه آتشبار من گر سر کشد زی آسمان 

آبگون انجم فرو مانند از رفتار خویش

تا دل شب با دل خود باز گویم رازها 

خود چو دریا نالم و خود بشنوم گفتار خویش 

تا دماغ کس نسوزد زین پیام آتشین 

بعد از این با اشک شویم دفتر اشعار خویش

گر ببندم چشم از نقش بدونیک جهان

این دل بیدار من بی پرده می بیند کنون

آنچه را پوشند زیر پرده ی پندار خوش

آزمو نگاهست اینجا تا که خواهد برد سود

زاهد از انکار خود یارند از اقرار  خویش

در حرم بیگانه ماند شیخ با چل تار خویش

آن نگاه آشنا آت به بنیادم فگند

مردم از اغیار می نالند و من از یار خویش 

هر که خواهد راحت خود را به رنج دیگران

پیش از آزار مردم خواسته آزار خویش

سخره با مردم به زهر مار بازی کردن است

مارافسا جان دهد آخر به نیش مار خویش

در جهان ما کنون آتش فتاده هر طرف

گر در این جا گل شود آنجا نماید کار خویش

آتشی از جنگ افروزند هردم در جهان 

این سیاست پیشگان شوم با افکار خویش

پیش ما از آشتی لافند اما در کمین

گرمتر سازند هر دم عرصه ی پیکار خویش

ظالمان را گنج گوهر کی کند قانع ه خوک 

گر به گلشن جا کند جوید همان مردار خویش

اهل همت سر نمیآرند پیش کس فرود 

کی شود عنقا فرود از قلعه ی کهسار خویش

تنگ ظرف سفله را گر چرخ بنوازد مرنج 

چون زوال مورآید پر کشد از غار خویش 

این تکبر پیشگان با یک دو کرسی بلند

خویش را نزدیکتر سازند سوی دار خویش 

این ریاست ها نسازد مرد کوچک را بزرگ

خر نگردد اسب اگر از زر کند افسار خویش

غره ی آز و هوس گر یک دودم جولان کند 

چون ز پا افتاد کس دستش نگیرد از کرم 

گر چه مالد پوز خود بر خاک از کردار خویش 

شام شد خورشید عمرم زرد گردید ایدریغ

کاروان در منزل  و من بر نبسته بار خویش 

در پی این کاروان جز نقش  پاچیزی نماند 

کس نگفت از رفتگان حرفی به ما ز اخبار خویش 

در دل خاک است پنهان رازها اما دریغ

کو زبان تا باز گوید شمه ای ز اسرار خویش 

زان فقیر گرسنه گوید که شبها بر زمین 

خفته با خوناب چشم و بنیه ی بیمار خویش 

غلط میزد تا سحر در غفلت سر ار خویش 

کاش گوید خاک با ما زآنچه دیده شمه ای 

قصه ی آن هر دو را در جفر های تار خویش 

چون درخت میوه دار از بار غم پشتم خمید 

کس نمی چیند که پیشش عرضه دارم بار خویش 

از درخت غم گریزانند گویا دیدنش 

رنجه سازد چشم را با نیش های خار خویش 

این درخت غم مگر رفته زیاد باغبان 

کافگند آنرا برون از عرصه ی گلزار خویش 

بوستان زندگی را شاخ گل آید به کار 

تا دهد جان را صفا با جلوه ی از هار خویش 

بوسه ها بستانم از خاکی که پرورده مرا 

در کنار مهر جان افزای مادر وار خویش 

بر لب خندان «نیلاب» مش نمایم شستشو 

تن سپر کردند پیش دشمن خونخوار خویش 

شد هزاران سربه سان گوی غلطان بر زمین

لیک نگذشتند چون شیراز سریک خار خویش 

خرد شد در پای کهسار عظیم شامخش

سیل دشمن با طلسم شوم استعمار خویش 

تا کجا؟ ای طبع آشفته بخاموشی گرای 

صبح می خندد به رویت پس کن از گفتار خویش 

بر جمال آسمان بنگر که پیدا شد ز  شرق 

پادشاه اختران بر مسند انوار خویش 

پادشاه اختران اینک ز خاور سر کشید

بادعبای سیمگون با دامن زر کار خویش 

روشنی پیغامها دارد ز دنیای امید

خیز و بر راهش بیفشان گوهر شهوار خویش