138

صارمی

از کتاب: آثار هرات ، فصل دوازدهم ، بخش ص

احمد قلی خان صارمی در هنگام ملوک الطوایفی هرات یعنی در میانه های صد دوازدهم هجری یکی از رؤسای طایفهٔ ایماق بوده در قلعه نریمان تولد و در روضهٔ شیخ احمد جام که صارمی خود را ازعشیره او معرفی میکند دفن گردید. صارمی کتابی در تذکرهٔ شعرای قرون اخیره نوشته و نام آن را میکده گذاشته است این کتاب از حالات میرزا بیدل شروع نموده به شعرای معاصر صارمی خاتمه مییابد اگر چه در تشریح احوال شعرا بیشتر به پیراستن عبارات تسجیع و تقفیۀ جملات پرداخته ولی با آن هـم برای شعرای قرن اخیر کتاب میکده بهترین کتابی شمرده میگردد ولی افسوس که تا هنوز تحت طبع نیامده است. ما امیدواریم جناب محمد ابراهیم خان آقا این اثر تاریخی دودمانی خود را به آینده قریبی به طبع برسانند. صارمی خودش نیز طبعی رسایی داشته غزلیات خوب و رباعیات نغزی نوشته است در قصاید نیز دست زده و قصیده های خوبی هم دارد.

اینک برای نمونه این چند سطر از اثار او را که ذریعه آقای محترم محمد ابراهیم خان نواسهٔ هوشمند و فاضل او به دست آورده ایم در اینجا درج می نماییم قصیده ای که در مرثیهٔ خواهر فاضلۀ خود محبوبه شاعره

سراییده است

من بودم از زمانه و فرزانه خواهری

در مشرق کمال در خشنده اختری

 در بوستان عز و نسب سرو کشمری 

آسمان فخر و حسب ماه انوری

 اندر حریم قدس حیاپیشه مریمی

 بر جملۀ عفاف وفاکیش هاجری 

صدیقه صدق و فاطمه طینت زبیده ای 

بلقیس خوی آسیه سیرت نکوفری 

مشکوی شعر را سخن آرای مخفی ای

 بستان فضل را چمن آرای عبهری

در بخل جهل و سیرت ناپاک مفلسی 

درعلم و حلم و فهم و فراست توانگری 

کلکش از مطلع خط و انشا عطاردی

 طبعش ز درج عقل گرانمایه گوهری 

محجوب در سرادق عصمت ز چشم دهر 

طالع ز برج فضل چو مهری زخاوری

 اندر حساب و رمل محیطی مهندسی 

در فلک بحر هیئت تقویم لنگری

 خورشید بر صباح ز رأی منیر او 

میکرد کسب نور چو از خواجه چاکری

ماه از پی رساندن صیتش به هر طرف

 میشد روان به سیر سفر چون کبوتری

کیوان به دیده بانی درگاه عصمتش 

چون هندوی که پاس بدارد از منظری 

برجیس میکشد به سرور ششم فلک

 از بهر درک صحبتش از شوق چادری

 بهرام ترک خوی به قصد حسود آن 

چون چاکران ستاده به کف تیغ و خنجری

 ناهید میسرود پی فخر هر سحر

از نظم دلکشش غزل روح پروری

تیر دبیر از سر اخلاص می نوشت

ز اوصاف خلق فهم و معانیش محضری

بودش به هر انامل فرخنده صد هنر

الحق گشاده بد به جهان از هنر دری

هر چند در کمال و خط و شعر و هوش عقل

 چون آن نداد چرخ کهن یاد دیگری

ناگاه جیش مرگ نمودش ز من جدا

 من ماندم و مصیبت آن دست بر سری

 این جور خود به خویش نمودم کز ابلهی

 دادم فرشته را به کف دیومنظری

بدرأی پست فطرت  و بدکیش و سست عهد

دون طبع و سفله خصلت و ناپاک کافری

مرد آن بود که مردی و نامش بود که هست

به از کلاه مردم نامرد معجری

 کی از خصال او بتوان شمه ای بیان

 عمری اگر سیاه کنم لوح و دفتری 

القصه رفت از جگر چاک دل فکار

 آن مهربان ز جور چنین جورگستری

 ناچیده از حدیقه کام دلش گلی

ناخورده از بهار جوانیش نوبری 

شد آن شهید زهر جفا در ریاض خلد

مونس به حوریان و من و دیده تری

 روزم چو شب سیاه دمم سرد و چهره زرد

 هر لحظه ام به حنجر از این غصه خنجری

 از فوت آن چو با غم و زاری است کار خلق 

تاریخ یافتش غم و زاری سخنوری

 پس چاره غیر صبر و شکیبا نباشدم 

از قسمت سپهر و جفای ستمگری

در روز حشر شافع یوم النشور باد

 اندر میانه من و آن سفله داوری

ای دل چرا کنی گله از خلق و از سپهر 

دادند از ازل چو به هر کس مقدّری

این بود قسمتت که خوری غم کشی جفا

 کس نیست پیش قسمت داور مظفری 

تا هست روزگار جفا بود کار

 آن تنها تو نیستی از جفایش مکدری

بینید مردمان که در ایام هر یکی

اندر وفاز قحبه رعناست کمتری

معدوم گشت مردم و مردی چنان که نیست

امروز در زمانه از آن هیچ احقری

منسوخ شد مروت از آنسان چنانکه نیست

افزون ز آب خون برادر برادری

فرزند را به کار پدر نیست شفقتی

 نبود به مادری ز سر لطف مادری 

کنج قناعتی و گدایی و خواب امن 

خوشتر ز تاج و افسر محمود و سنجری 

درویش و نیم نان جوین در کجا خرد

 غم آن قدر که رنج کشد کیمیاگری

 یک موی از سرت نشود کج اگر نهی

 کام توکلی چو تو در کام اژدری 

ای کامگار دهر خداوند مال و جاه

 پندی دهم اگر کنی از بنده باوری

 دل در جهان مبند که این زال پرفسون

 هر روزی از فریب نشیند به شوهری

 تا کی ز بخل در پی گنج و دفینه ای 

تا کی ز حرص در هوس اسپ و استری

 تا کی به جمع مال کسان همچو کعبتین

 در تخت تخته نرد حوادث به ششدری

زان گفت و زان شنید که نبود به یاد حق 

بهترهزار باد اگر گنگی و کری

بازوی و تن قوی است به چنگ آر گنج علم 

کز دین بکند شیر خدا در زخیبری

بنگر در آبروی شریعت کز افتخار

شاهان نهند سر به کف پای قنبری

تاریخ این قصیده از هجری است بعد الف

 خمسین و خمس با مأتین از تو بشمری


غزل

به دست آمد زمام از دولت عقل رسا کم کم 

شود از دام مرغ زیرک افتاده رها کم کم

 توان با دام الفت مرغ دانا را نمودن صید 

تبسم میکند بیگانگان را آشنا کم کم

 برو می خور ریا کم کن کز این شیخ ریا پیشه

 به گردون میرسد بوی ریا از بوریا کم کم

 ز لطفم پیر دردی کش نهانی داد این پاسخ 

که درکش آشکارا می که برهی از ریا کم کم

 ندانم کاروان دوست را منزل کجا باشد 

ولی در گوش جانبازان رسد بانگ درا کم کم

 مرا گر خون بریزد نرگس مستت چه باکم زان

ز زلف سرکشت خواهم گرفتن خون بها کم کم 

مرنجان صارمی خاطر پی تأدیب هرنااهل

که آید ناسزاییها یقین از ناسزا کم کم


این قطعه را راجع به کتاب میکده و خوب گفته

 در میکده دی دردکشی مست می ناب

میگفت و ندانسته ز مستی سر و پا را 

ز آتشکده و صومعه ره نیست چو هرگز

 ای صارمی از میکده جو سرّ خدا را