138

گلبانگ صفاهانی

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

برید آورد فرخ نامه ز استاد خراسانی

کسی کور است بر عرش سخن شآن سلیمانی 

به آهنگ حجازی داده بودم دل درین صحرا

که آمد از عراق شوق گلبانگ صفاهانی 

در آن فرخنده نامه نکته هایی بود جان افزا

بود دشوار گفتن آن معانی را بآسانی 

چو روشندل گشاید لب زهر حرفش بود پیدا

گهر هایی که با خون جگر پرورده پنهانی 

سخن کز مشرق دل خاست نور زندگی آرد

پیم آفتاب آرد طلوع صبح نورانی 

مرا هر حرف دل به کویت داشت اقبال پر افشانی 

به باد آورد آن شبها که با هم روز میکردیم

جدا از آشوب این دنیای و حشتزای ظلمانی 

تو بودی شمع آن محفل همه پروانه وش دورت

رفیقان دبستانی نوا سنجان بستانی 

در آن گنجینه ی حکمت که عمری گرد آوردی

فروزان گوهران از نخبۀ آثار انسانی 

چو روشندل گشاید لب زهر حرفش بود پیدا

گهر هایی که با خون جگر پرورده پنهانی 

سخن کز مشرق دل خاست نور زندگی آرد

پیام آفتاب  آرد طلوع صبح نورانی 

مرا هر حرف آن نامه بیاد آورد ایامی 

که مرغ دل به کویت داشت اقبال پر افشانی 

به یاد آورد آن شبها که با هم روز میکردیم 

جدا ز آشوب این دنیای وحشتزای ظلمانی 

تو بودی شمع آن محفل همه پروانه وش دورت

رفیقان دبستانی نوا سنجان بستانی 

در آن گنجینه ی حکمت که عمری گرد آوردی 

فروزان گوهران از نخبۀ آثار انسانی 

جهانی بود آسوده که ذوقش بود فرمانده 

بهشتی بود آماده که عقلش داشت دربانی 

مرا لزرد دل از حسرت در این لحظه چو یاد آرم

از آن موهای تابنده بران پر نور پیشانی 

از آن کلک سخن پرور که چون رانده حدیث دل

دل ابر بهاری بشکند از گوهر افشانی 

ز حال من چهی میجویی که شرح درد بسیار است 

مطول را نمودم دلشادم که دارم راه در کویی

که بر خاکش فرو مالند شاهان تاج سلطانی 

 ز بخت خوی دلشادم که دارم راه در کویی 

که بر خاکش فرو مالند شاهان تاج سلطانی 

هنوز از سینه ی این دشت می آید صدای حق

زبانی هست گویا نوک هر خار بیابانی 

ولی سوزم از آن حسرت که دور از دوستان ماندم

فراق دوستان آتش زند در عالی و دانی 

مرا یاران بسی بودند اما دل بر آن دارم

که باشد چون تو با یاران به دشواری و آسانی

شکوه مرد صاحبدل ثبات اوست در الفت

بناز اکنون که این دولت ترا کردند ارزانی 

نوشتی سال عمرت را ز هفتاد و یکم بگذشت

خدا آینده ات را دور دارد از پریشانی

در این ظلمت سرا گر روزن نوری بچشم آید

ز کوی فقر بر تابد نه از ایوان خاقانی 

مرا هم سال از دور هلالی شصت شد اکنون 

ز بالایی فرود آیم شتابان سوی پایانی 

چو شصت آید شکست آید درست است این مثل دیدم

هوس از پا نشست و شوق هم از سر کشی استاد

کنون یکباره شد خاموش ان دریای توفانی

چنان خشکیده طبع من که گر آنرا بیفشارم

یکی قطره نمی آید برون زن ابر بارانی 

کجا بالی که پرگیرم سبک زین تنگنا یکدم

که دیگر زندگانی نیست چیزی جز گرانجانی 

چنان بگریخت نقش خنده ام از لب که حیرانم

دهانی بوده اینجا یا کهن زخمی است پنهانی 

جوانی همچو برقی یک نفس خندید و شد خاموش

چه خواهد شد خدایا پیزی و این راه طولانی 

فروزان باد نجم طالعت تا هست بر گردون

فروزان اختران با سیمگون سیمای نورانی