در بهاران جوش بلبل دیده ئی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

در بهاران جوش بلبل دیده ئی

رستخیز غنچه و گل دیده ئی

چون عروسان غنچه ها آراسته 

از زمین یک شهر انچم خاسته

سبزه از اشگ سحر شوئیده ئی

از سرود آب جو خوابیده ئی

غنچه ئی برمی دمد از شاخسار

گیردش باد نسیم اندر کنار

غنچه ئی از دست گلچین خون شود

از چمن مانند بو بیرون رود

بست قمری آشیان بلبل پرید

قطره ی شبنم رسید و بو رمید

رخصت صد لاله ی نا پایدار

کم نسازد رونق فصل بهار

از زیان گنج فراوانش همان

محفل گلهای خندانش همان

فصل گل از نسترن باقی تر است

از گل و سرو سمن باقی تر است

کان گوهر پروری گوهر گری

کم نگردد از شکست گوهری


صبح از مشرق زمغرب شام رفت

جام صد روز از خم ایام رفت

باده ها خوردند و صهبا باقی است

دوشها خون گشت و فردا باقی است

همچنان از فرد های پی سپر

هست تقویم (۱) امم پاینده تر

در سفر یار است و صحبت قائم است

فرد ره گیر است و ملت قائم است

ذات او دیگر صفاتش دیگر است

سنت مرگ و حیاتش دیگر است

فرد او دیگر صفاتش دیگر است

سنت مرگ و حیاتش دیگر است

فرد بر می خیزد از مشت گلی

قوم زاید از دل صاحب دلی

فرد پور شصت و هفتاد (۲۹ است و بس

قوم را صد سال مثل یک نفس

زنده فرد از ارتباط جان و تن

زنده قوم از حفظ ناموس کهن

مرگ فردا از خشگی رود حیات

مرگ قوم از ترک مقصود حیات

گرچه ملت هم بمیرد مثل فرد (۳)

از اجل فرمان پذیرد مثل فرد

امت مسلم ز آیات خداست

اصلش از هنگامه ی قالوا بلی ست

از اجل این قوم بی پرواستی

استوار از نحن نزلناستی (۴)

ذکر قائم از قیام ذاکر است

از دوام او دوام ذاکر است

تا خدا ان یطفئو (۵) فرموده است

از فسردن اینچراغ آسوده است (۶)


امتی در حق پرستی کاملی

امتی محبوب هر صاحبدلی

حق برون اورد این تیغ اصیل

از نیام آرزو های خلیل

تا صداقت زنده گردد از دمش

غیر حق سوزد ز برق پیهمش

ما که توحید خدا را حجتیم

حافظ رمز کتاب و حکمیتم

آسمان با ما سر پیکار داشت

در بغل یک فتنه ی تا تار داشت

بندها از پا گشود ان فتنه را

بر سرما آزمود ان فتنه را

فتنه ئی پا مال راهش محشری

کشته ی تیغ نگاهش محشری

خفته صد آشوب در اغوش او

صبح امروزی نزاید دوش او

سطوت مسلم بخام و خون تپید(۱)

دید بغداد انچه رو ماهم ندید

تو مگر از چرخ کج رفتار پرس

زان نو آئین کهن پندار پرس

اتش تاتاریان گلزار کیست ؟

شعله های او گل دستار کیست ؟

زانکه مارا فطرت ابراهیمی است

هم به مولا نسبت ابراهیمی است

از ته اتش بر اندازیم گل

نارهر نمرود را سازیم گل

شعله های انقلاب رورگاز

چون بباغ ما رسد گردد بهار

رومیان را گرم بازاری نماند

ان جهانگیری جهانداری نماند

شیشه ی ساسانیان در خون نشست

رونق خمخانه ی یونان شکست

مصر هم در امتحان ناکام ماند

استخوان او ته اهرام ماند

در جهان بانگ اذان بودست و هست

ملت اسلامیان بودست و هست

عشق آئین حیات عالم است

امتزاج سالمات عالم است

عشق از سوز دل ما زنده است

از شرار لا اله تابنده است

گرچه مثل غنچه دلگیریم ما

گلستان میرد اگر میریم ما