138

مشاهده رؤیا

از کتاب: سرود خون

خواب آمده خیمه زد بر جان من 

بار خود بنهاد بر مژگان من 

چشم وا کردم بدنیای دگر 

شهر دیگر دشت و دریای دگر 

خویش را دیدم به لاهور قدیم

بر در سلطان اهل دل مقیم

گنج بخش ژنده پوش غزنوی

سایۀ حق آفتاب معنوی 

جبهه اش آینۀ انوار حق

دیده اش روشنگر اسرار حق

موی او چون برف افتاده بدوش

دوش او مانند کوهش برف پوش

در نگاهش هیبت حق موج زن 

شوکت حق از شکوهش مبرهن

صف کشیده از دو سویش چون هلال

بار یابان حریم ذو الجلال 

هر یکی خورشید والای دگر

اختران عالم آرای دگر

من بپای در ستاده مرده وار

رفته از دستم زمام اختیار 

نی زبانم را مجال گفتگو

نی نگاهم  را توان جستجو

تا بدانم کاین بزرگان کیستند

اندرین محفل برای چستند 

ناگهان شد پر توی پیدا ز دور

نام هر یک شد رقم با خط نور 

خواجۀ انصاریان پیر هرات

از الهی  های وی جان را حیات

عارف اجمیر شیخ راستان 

آسمانش خاکبوس  آستان 

فخر کابل خواجۀ گنج شکر 

از نگاهی خاک را بنموده زر

پیشوای اهل دل سید علی

کوکب کشمیر از وی منجلی

افتخار دورۀ ملتانیان 

نور حق از جبهۀ پاکش عیان

شیخ احمد مقتدای اهل حال 

آفتاب  عزت وی بی زوال

صاحب تیغ و قلم آنسو ترک

دست بر شمشیر خوشحال ختک 

در کنار عارف غزنه ز دور 

آفتاب مولوی افگنده نور 

پای تا سر هیبت و فر و شکوه 

بر سر سجاده  بنشسته چو کوه 

خشم از چین جبنیش آشکار 

برق غیرت از نگاهش شعله بار 

روبروی وی نهاده دفتری 

حرف حرفش چون درخشان گوهری 

دیدم آنسوتر بپایان کتاب 

شاعری با مولوی گرم خطاب 

جبهه اش تابنده چون خورشید و ماه 

بر سرش چون ملت افغان کلاه

فیلسوف شرق دانای حکیم 

هند را آواز وی ضرب کلیم

مکر استعمار را دیده بمهد 

زهر ها دیده نهان در جام شهد 

از نی بلخی نوا آموخته 

مغز جانش را سنائی سوخته 

آزموده جابجا مکر فرنگ

پرده ها دیده در آنجا رنگ رنگ 

من زفر و هیبت آن مؤتمر 

ایستاده خشک در کریاس در 

لرز لزران چون درخت سالمند

دل میان سینه رقصان چون سپند

عقل مرعوب شکوۀ آن جلال 

سر فرو برده بجیب انفعال 

گاه سر تا پای من می شد نگاه 

خیره در آن آسمانی برمگاه 

گاه می شد گوش سر تا تا پا تنم 

تا حجاب از حرف پنهان افگنم 

بشنوم حرف از لب مولای خود

مقتدا و خواجه و آقای خود

از جلال الدین محمد بشنوم 

بر زبانش هر چه آمد بشنوم

بشنوم آن صحبت آزاد را

صبحت شاگرد با استاد را 

گر چه بود آن حرف ها بس آشکار

لیک من بودم از آن بیگانه وار 

ای دریغا کان سخن های دری 

بود پشت پرده از من چون پری 

من دری گویم دری آن من است 

ای گهر ارث نیاکان من است 

تا نمایم سر این معنی سوال 

هیبت محفل ر بود از من مجال 

پیش اینه مجال آه نیست 

اجنبی را در شبستان راه نیست 

می شنیدم من فقط آوازشان 

از ورای پرده سوز وسازشان