32

پیام عصر

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

بزودی آمده از دست فرصت 

همانا کاروان اندر رحیل است 

تو تا از خواب خود چشمی کشائی 

بشر پیموده ره بی قال و قیل است 

غنودی سالها ای پور مشرق 

کنون بر خیز وقت جنبشی هست 

شنو فرخ پیام عصر حاضر 

ترا گر کوش هوش و بینشی هست 

فلک گردید, و گیتی شد دگر گون 

طراز زندگانی تازه تر شد 

نماند زنده آن قومی که اکنون 

ز راه و رسم گیتی بی خبر بود 

زمان  نو پر از رنج و ستیز است 

بخون ناتوان دارد آهنگ 

ممان آخر چنین خواب نوشین 

ترا بایست فکر و هوش و فرهنگ 

درین دم آن کسی کو زاد ره ساخت 

تکاور تاخت سوی منزل دوست 

بکام  خود رسد آن مرد دانا 

زمان اختیار اندر کف اوست 

خوشا قومی  که دارد خود شناسی 

غرور بی سبب پیغام مرگ است 

هر آن. قومی که  خود را خوب نشناخت 

درین دنیا بسی بی ساز و برگ است 

کنام  شیر مردانست مشرق 

ولی این  شرزه شیر آموخت  میشی 

نیامد تیغ بران  نیامش 

کمی هایش نیامد رو به بیشی 

شنو از من تو ای قوم غنوده 

پیام انقلاب آورده ام من 

چو محمل را گران  بینم همانا 

حدی را تیز تر سروده ام من 

بمیر کاروان از من سلامی ! 

رسان  ای قاصد کوی دلارام 

که می زیبد ترا شوز درونی 

تمامی بی خبر از دور  ایام 

بیا ای رهنما ای میر مردم 

توئی سالار این قوم غنوده 

اگر باشی چنین سر گرم راحت 

بمنزل  کی رسد این خواب برده 

به غفلت کی شود کارت  سر انجام 

ترا ای میر مردم جنبشی به 

نباید بعد ازین مردم فریبی 

بیا گامی. بمرز راستی نه! 

یمی جوشد ز آغوش زمانه 

ندائ انقلاب آید ز گردون 

بمیر کاروان  از من چنین گو : 

نمی ماند ترا این  عصر ایدون 

اگر مانی چنین در خواب نوشین 

ز دهر تند خو بینی تو رنجش 

خدا را خیز و گامی نه فراتر 

بکار زندگی شو  گرم سنجش 

بمردم رهنمائی بایدت کرد 

ندارد این تهی دستان متاعی 

براه شان  ز نو نوری بیفروز 

که تابد پیش چشم شان شعاعی 

نما این کاروان  را گرم رفتار 

تو ای رهبر همانا شاه و میری 

اگر ماند چنین در خواب غفلت 

بمرگ سفلگی میزند و میری 

جرس خاموش و محمل را گرانی 

بسی دور است ره تا منزل دوست 

یکی غوری بکن در دور ایام 

بکارت سر گرانی‌ها نه نیکوست 

منم عصریکه دادم سالها پیش 

با سلافت نوائ زندگی ها 

کنون گویم ترا ای میر مشرق 

بکف آور زنو فرخندگی ها