برهمن

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

درصد فتنه را بر خودگشادی

دو گامی رفتی و از پا فتادی

برهمن را نگویم هیچ کاره

 کند سنگ گران را پاره پاره

نیاید جز به زور دست و بازو

خدائی را تراشیدن زخاره


***


نگه دارد برهمن کار خود را

نمگوید به کس اسرار  خود را

بمن گوید که از تسبیح بگذر

بدوش خود برد زنار خود را


***


برهمن گفت بر خیز از دور غیر

زیاران وطن ناید به جز خیر

بیک مسجد دو ملا می نه گنجد

زافسون بتان گنجد بیک دیر



تعلیم

تب و تابی که باشد جاودانه

سمند زندگی را تازینه 

زمن گیر این که مردی کور چشمی

زبینای غلط بینی نکوتر

زمن گیر این که نادانی نکو کیش

ز دانشمند بی دینی نکوتر


***


از آن فکر فلک پیما چه حاصل

که گرد ثابت و سیاره گردد

مثال پاره ی ابری که از باد

به پهنای فضا آواره گردد


***


ادب پیرایه ی نادان و داناست

خوش آن کو از ادب خود را بیار است

ندارم ان مسلمان زاده را دوست

که در دانش فرود از ادب کاست


***


ترا نومیدی از طفلان روانیست

چه پروا گر دماغ شان رسانیست

بگو ای شیخ مکتب گربدانی

که دل در سینه شان هست یا نیست


***

به پور خویش و دانش آموز

که تابد چون مه و انجم نگینش

بدست او اگر دادی هنر را

ید بیضا است اندر آستین


***


نو از سینه مرغ چمن برد

زخون لاله آن سوز کهن برد

باین مکتب باین دانش چه نازی

که نان در کف نداد و جان زتن برد


***


خدایا وقت آن درویش خوش باد

که دلها از دمش چون غنچه بگشاد

به طفل مکتب ما این دعا گفت

پی نانی به بند کس میفتاد

***


کسی کولا اله را در گره بست 

ربند مکتب و ملا برون جست

بآن دین به آن دانش مپرداز

که از ما میبرد چشم و دل و دست


***


چو می بینی که رهزن کاروان کشت

چه پرسی کاروانی را چسان کشت

مباش ایمن از آن علمی که خوانی

که از وی روح قومی میتوان کشت


***


جوانی خوش گلی رنگین کلاهی

نگاه او چو شیران بی پناهی

به مکتب علم میشی را بیاموخت

میسر نایدش برگ گیاهی


***


شتر را بچه ی او گفت دردشت(۱)

نمی بینم خدای چار سو ر

پدر گفت ای پسر چون پابه لغزد

شتر هم خویش را بیندهم اورا



تلاش رزق

پریدن از سر بامی ببامی

نه بخشد جره بازان را مقامی

زنخچیری که جز مشت پری نیست

همان بهتر که میری در کنامی


***


نگر خود را بچشم محرمانه

نگاه ماست ما را تازیانه

تلاش رزق از آن دادند ماراا

که باشد پر گشودن را بهانه