مسافر

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بسم الله الرحمن الرحیم



نادرافغان شه درویش خو

رحمت حق برروان پاک او

کار ملت محکم ازتدبیر او

حافظ دین مبین شمشیر او

چون ابوذر خود گداز اندرنماز

ضربتش هنگام کین خاراگداز!

عهد صدیق ازجمالش تازه شد

عهد فاروق ازجلالش تازه شد

ازغم دین دردلش چون لاله داغ

درشب خاور وجوداوچراغ

درنگاهش مستی ارباب ذوق

جوهرجانش سراپا جذب وشوق

خسروی شمشیر ودرویشی نگه

هردوگوهر ازمحیط لااله

فقر وشاهی واردات مصطفی است

این تجلیهای ذات مصطفی است

این دو قوت ازوجود مؤمن است

این قیام وآن سجود مؤمن است

فقر سوزودرد وداغ وآرزوست

فقر رادرخون تپیدن آبروست

فقرنادر آخر اندر خون تپید

آفرین برفقر آن مرد شهید!

ای صبا ای ره نورد تیز گام

درطواف مرقدش  نرمک خرام

شاه درخواب است پا آهسته نه

غنچه راآهسته تر بگشا گره

ازحضور اومرا فرمان رسید

آنکه جان تازه درخاکم دمید

سوختیم از گرمی آواز تو

ای خوش آن قومی که داندرازتو

ازغم توملت ما آشناست

می شناسیم این نواها ازکجاست

ای بآغوش سحاب ما چوبرق

روشن وتا بنده ازنور تو شرق

یک زمان درکوهسار مادرخش

عشق را باز آن تب وتابی به بخش

تا کجا دربند ها باشی اسیر

تو کلیمی راه سینائی بگیر!

طی نمودم باغ وراغ ودشت ودر

چون صبا بگذشتم ازکوه وکمر

خیبر ازمردان حق بیگانه نیست

دردل او صدهزار افسانه ایست

 جاده کم دیدم ازو پیچیده تر

یاوه گردد درخم وپیچش نظر

 سبزه دردامان کهیارش مجوی 

از ضمیرش برنیاید رنگ وبوی

سرزمینی کبک اوشاهین مزاج

آهوی اوگیرد ازشیران خراج

درفضایش جره بازان تیز چنگ

لرزه برتن ازنهیب شان پلنگ 

لیکن از بی مرکزی آشفته روز

بی نظام وناتمام ونیم سوز

فربازان نیست درپروازشان

ازتذروان پست ترپرواز شان

آه قومی بی تب وتاب حیات

روز گارش بی نصیب ازواردات

آن یکی اندر سجود ،این درقیام

کاروبارش چون صلوت بی امام

ریزریز ازسنگ اومینای او

آه ازامروز بی فردای او