138

ناله خار کن

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

خواب دیدم که سیه ابر، بدشت و دمنا

شسته گرد از رخ نسرین و گل و نسرتنا

 زده بر چهره ی گل ابر، چنان آب لطیف

که شد از سرخی و تری چو عقیق یمنا

بسکه هر سنگ شد از ریزش باران زیبا

کوه بتخانه شد و سنگ در آن چون و شنا

خار د تیز بدشت اندر چون نیزه ی گیو 

که بدر جست، بیک ضربه ز پشت پشتا

نرم آمد به ته پای چون ابریشم خام

ریگزاری که همه بود سیاه وخشنا

برف بر کتف بیابان چو نگارین پرنا

کبک هر سو شده از نغمه ی شادی خندان

تر ناتن، ترناتن تر ناتن ترنا

مرغ دری بدل  کوه در افگنده صدا

به نواهای دل انگیز چو اشعار منا

شاخ آهو شده از شاخه ی گل رنگین تر

بسکه پیچیده بر آن لاله و خار و سمنا 

برق زان ابرشبه گون شده تابان در شب 

در طریق نفع مردم پای ما کوته چراست 

بهر سود خویش دست ما چنین ممدود چیست؟

در قفا داریم چندین حلقه از طول امل

گفتگوها بی جهت زان حلقه ی مفقود چیست

ذره تا خورشید رخشان، قطره ی تا بحر محیط 

آنکه اینجا یک نفس هم از طپش آسود چیست

در حریم کعبه ی توحید اگر داریم راه

 زین بتان آز و نخوت اینهمه معبود چیست

بهر آزار خلیل حق شناس بت شکن 

آتش و شاهین و قصر و قدرت نمرود چیست

ما نه تنها غافل از انجام گیتی مانده ایم

آن گزارش ها که در آغاز اینجا بود چیست

چون دل آواره گرد ما به مقصد ره نبرد

انچه ما را ره دهد در کعبه ی مقصود چیست

گفت رندی، بعد مردن کن زخاک من قدح

تا بدانی داستان عاقبت محمود چیست؟

گر نزد در خرمن آمال من آتش سپهر

سر کشیده آه من تا آسمان چون دود چیست

زاهد و عرض و عبادت ما و تقدیم نیاز

تا بدرگاه کرم مردود و نا مردود چیست؟

یار آتش خوی من زد شعله در سیگار و گفت

لذت هنگامه ی گیتی جز این گلدود چیست؟

برق زان ابر شبه گون شده تابان در شب 

چون سیه اژدر کاتش جهدش از بدنا

سنگ بر سنگ همه آینه بندان گشتند

ز آبشاران خروشان شکن درشکنا

دوستان جمع و فضا خلوت و دلها خرم 

همه اسباب طرب گرد بوجه حسنا

مست و شادان و غزلخوان و جوان و سرکش 

گاه پر کرده قدح گاه تهی کرده دنا

گه غزل های کهن خوانده با آهنگ نوین

گه غزل های نوین خوانده بساز کهنا

چشم مالیدم و برخاستم از خواب که نیست

نه بهار گل و نسرین نه فضا چمنا 

ناله ی خار کن از دور بگوشم آمد

ای خوشا پای پر از آبله ی خار کنا

ناله ی خار کن افگند بیاد وطن

وطنا و اوطنا و اوطنا و اوطنا 

کشوری دیدم تا حلق فرو رفته به قرض

همچو شیری که فرو مانده میان لجنا

قرض بر گردن آن حلقه شده چون زنجیر

سود پیچیده بهر مفصل آن چون رسنا

روشنا روز وی از شام سیه تاری تر

بسکه شد جهل بر آن سایه فگن در زمنا

سبزه اش تر شد از گریه ی فرزند یتیم

گل آن سرخ ز خو ناب دل بیوه زنا 

تا کند بلع هر آن مایه که اندوخته است

افعی فقر، زهر سوی گشوده دهنا

قرن تا قرن بهم ساخته در شادی و غم

بوده چون پیکر پولاد بهم مقترنا

همچو کوهی که سر افراخته باشد با سپهر

گردن افراشته در چین و شکنج و محنا

پیش توفان حوادث همه صف بسته چو شیر

شیر توفان حوادث همه صف بسته چو شیر

شیر کس دیده که لرزد ز شمال فتنا

آه امروز چه افتاد که از فرط خلاف

بیکی ره ننهد گام از ایشان دوتنا

سقف این خانه بدیوار بود مستحکم

خانه افتد چو بدیوار بود مستحکم

خانه افتد چو بدیوار بیفتد شکنا

حاش الله که چو دیوار ز هم دور شود

نه جوان ماند و نی پیر نه مرد و نه زنا

گرسنه، برهنه بیمار توان زیست ولی

یک نفس هم نتوان برد بسر بی وطنا

میهمان کش شده این ملت مهمان پرور

دوست را می کشد این مردم دشمن فگنا

اولین شوکت قوم است عیان از اخلاق

پس از آن دولت جاهست و کمال است و فنا

حیف و صد حیف که در کشور شاهین و عقاب

راه خود باز کند دسته ی زاغ و زغنا 

حیف و صد حیف که شهباز فضای تاریخ

بسرود دگری چرخ زند در اثنا

حیف و صد حیف که این ملت جانباز و دلیر

شهره گردید به قاچاق برو راهزنا 

عزت قوم فروشند به قاچاق و دریغ 

جز خجالت  چه ستانند بمادر ثمنا

آن یکی سوی قفا در صدد گام زدن 

وان دگر سوی جلو منتظر تاختنا

آن یکی ساخته  بس کاخ هم سیم اندود

وان دگر مرده ی وی بر سرره بی کفنا 

آن یکی گشته چنان غرقه بافکار نوین

که همه پوچ شمارد سخنان کهنا

و آن دگر عمر گرانمایه نموده همه صرف

تا کند فرق میان لم و لما ولنا

آن یکی مرکب رهوار خریده ز سویس 

همچو طاووس خرامان شده سوی چمنا

و آن دگر پای پر از آبله تا نیمه ی شب

شده از بلخ روان گرسنه سوی ثرنا

و آن یکی را شده گر یک دو نفس خواب گران

بمداوا شده تا لندن و پاریس و بنا 

و آن دگر داده اگر جان به ره کشور خویش

نیست یک پارچه تا بسته کنندش ذقنا

شهر ما کشور اضداد بود بی کم و کاست

بس غرایب که در آن است بسر و علنا 

کاخ هایی است در اسن شهر به تقلید یورپ

که رسیده سر آن غرفات پرنا

همچو ان وصله ی رنگین که ز اطلس بندند

چند جا نا متناسب به کهن پیرهنا

وندرین شهر بسا طفل که همچون حشرات

جان سپارند میان گل و لای و لجنا

ایدریغا که عنان قلم از دستم شد

رفت هر جا که دلش خواست بملک سخنا

دوستان که کیست که تعبیر کند خواب مرا

خواب دیدم که سیه ابر بدشت و دمنا 


طایف تموز ۱۳۴۵