32

در بیان آنکه حق همواره در اکثریت نیست و استبداد مسلکی هم بشر را می برد

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

الفقیه الواحد فی رآس الجبل فخو جماعة 


پور خاور زادۀ مشرق زمین 

با تو گویم  داستان نو چنین 

پیر مغرب داد زیبا درس و پند 

تا رهاند آدمیت از گزند 

رآی اکثر را همان حق شمرد 

آبروی حزب کوچک را ببرد 

در جهان آئین نو شد آشکار 

طرح آنرا بر دمکراسی شمار 

پیر مغرب گشت مارا هنمون 

از دمکراسی سرود و از فنون 

لیک دارم اندر اینجا یک سخن 

با تو گویم واشنو، حرفی زمن 

در جهان تقلید حق باشد درست 

هیچکس جز این ز اهریمن  نرست 

حق بود همواره چون فرد و غریب 

از گروه اکثریت بی نصیب 

پس بود همواره پیکار فرق 

مرد باشد در پئ اظهار حق 

گر چه باشد فرد تنها مرد کار 

لیک باشد بر حقیقت استوار 

مرد دانا بز فراز رآس کوه 

فر او باشد فزونتر از گروه 

تودۀ نادان چه داند بر فراز رآس کوه 

فر او باشد فزونتر از گروه 

تودۀ نادان چی‌داند خیر و شر 

تا نگوید پیش شأن مرد دگر 

گر نباشد بخردی بین عوام 

تیرگی اهریمن آرد بر انام 

نور یزدانی است دانا مرد راد 

بر روانش آفرین یزدان کناد 

بود بودا فرد واحد بین خلق 

زردهشت آمد بدنیا زیر دلق 

گر کلیم آمد همانا فرد بود 

تیرگی را زادمیت او زدود 

بعد ازان آمد یتیمی از حجاز 

سخت کوش و دردمند و سر فراز 

نور یزدانی ازو شد جلوه گر 

کهنه گیتی را از و زیبای دگر 

همچنین این چرخ گردون بار بار 

بینوا را دیده بر حق استوار 

در جهان همواره از روز نخست 

مرد تنها تیرگی هارا بشست 

رآی دانا مرد بینائی  پژوه 

بهتر از افکار تا بینا گروه 

جمع نابینا اگر باشد. کثیر 

در میان شأن مرد بینائی است میر 

می برد شأن بر ره خیر و نجات 

این بود آئین کار کاینات 

پیر خاور پیشوا انقلاب 

خاک مشرق را ازو افزود تاب 

سید السادات مولانا جمال 

اینچنین فرمود مرد بی همال 

آن الحق لایکون مع الامثزیة احیانا 

گر فراهم شد به شر جمع بشر 

مر بشر را نیست زین سنگین خطر 

لاجرم تقلید دانا شد ضرور 

تا رهاند قوم خود را از فتور 

وی بود مرد اکثر را امام 

مرد دانائی است بهتر از عوام 

در مقام سنجش فکر متین 

به ز صد نادان بود مرد گزین 

فکر صد کودک نیاید خیر و راست 

فکر یک دانا همانا کیمیاست 

رای طاغوتی که باشد در گروه 

به از آن یک مرد دانائی پژوه 

یک نظر برگردش دور جهان 

گر شود، گردد همی بر ما عیان 

لیک این بخرد همانا بدرگ است 

مشک این سودا گر از ناف سگ است 

می نباید خورد از ایشان فریب 

ای توئی چون کودکان نا شکیب 

ما چو طفالنیم و او افسونگر است 

در سخن هایش فریب دیگر است 

رنگ و بویش می برد مارا زجای 

وای بر ما، ولی بر ما، وای وای!