زندگانی را بقا از مدعاست

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

زندگانی را بقا از مدعاست

کاروانش را درا از مدعاست

زندگی در جستجو پوشیده است

اصل او در ارزو پوشیده است

آرزو را در دل خود زنده دار

تا نگردد مشت خاک تو مزار

آرزو جان جهان رنگ و بوست

فطرت هرشی امین آرزوست

از تمنا رقص دل در سینه ها

سینه ها از تاب او آئینه ها

طاقت پرواز بخشد خاک را

خضر باشد موسی ادراک را

دل زسوز آرزو گیرد حیات

غیر حق میرد چو او گیرد حیات

چون زتخلیق تمنا بازماند

شهپرش بشکست و از پرواز ماند

آرزو هنگامه آرای خودی

موج بیتابی ز دریای خودی

آرزو صید مقاصد را کمند

دفتر افعال را شیرازه بند


زنده را نفی تمنا مرده  کرد

شعله را نقصان سوزا افسرده کرد

چیست اصل دیده ی بیدار ما؟

بست صورت لذت دیدار ما

کبک پا از شوخی رفتار یافت

بلبل از سعی نوا منقار یافت

نی برون از نیستان آباد شد

نغمه از زندان او آزاد شد

عقل ندرت کوش و گردون تازچیست

هیچ میدانی که این اعجاز چیست

زندگی نظم قوم و آئین و رسوم

چیست راز تاز گیها علوم

دست و دندان و دماغ و چشم و گوش

فکر و تخییل و شعور و یادو هوش

زندگی مرکب چو در جنگاه باخت

بهر حفظ خویش این آلات ساخت

آگهی از علم و فن مقصود نیست

غنچه و گل از چمن مقصود نیست

علم از سامان حفظ زندگی است

علم از اسباب تقویم خودی است

ای ز راز زندگی بیگانه خیز

از شراب مقصدی مستانه خیز

مقصدی از آسمان بالاتری

دلربائی دلستانی دلبری

باطل دیرینه را غارتگری

فتنه در جبیبی سراپا محشری

ما زتخلیق مقاصد زنده ایم

از شعاع آرزو تابنده ایم