32

ترجمه عربى حنين بن اسحاق

از کتاب: نگاهی به سلامان و ابسال جامی

این ترجمه در (۱۱) صفحۀ کوچک ۱۸ سطری در آخر مجموعه نه رساله شیخ الرئيس حسين ابن سینا در سنه ۱۹۰۸ م بوسیلۀ مطبعۀ هنديۀ قاهرۀ مصر چاپ شده که عنوان آن چنین است : " قصۀ سلامان و ابسال ترجمة حنين بن اسحاق العبادى من اللغة اليونانيه" این مترجم ابوزید حنين بن اسحاق عبادی طبیب و مورخ معروف عربست از اهل حیره عراق ، که در سنه ۱۹۴ هـ بدنیا آمد و عربی را از خلیل بن احمد و طب را از یوحنا بن ماسويه و غیره در بغداد فرا گرفت ، و یونانی و سریانی و فارسی را آموخت ، و مامون عباسی او را در بغداد رئیس دیوان ترجمه گردانید . وی به ممالک روم و فارس سفرها کرد ، و ۲۶۰ کتاب را از یونانی به عربی و سریانی برگردانید ، و ۱۱۵ کتا برا نوشت و در سنه ۲۶۰ هـ در بغداد مرد. و به اتفاق مورخان ترجمۀ سلامان و ابسال یونانی بعر بی از اوست و محقق طوسی نیز تصریح میکند که : 

"و نقلها حنين بن اسحاق من اليوناني الى العربي"

(شرح اشارات ۳ ر ۳۶۶)


 چنین بنظر می آید: که قصه سلامان و ابسال ، قبل از این هم در عرب شهرت داشت، زیرا محقق طوسی در شرح اشارات گوید :


" این قصه از موضوعات شيـــخ الـرئيس نيست و طوریکه امام فخرالدین رازی در شرح خود بر اشارات ضع این دو نام را بشیخ نسبت داده صحتی ندارد. زیر این داستان در قصص عرب وجود داشت و در امثال و حکایات عرب همین دو نام مذکور بود و من در خراسان از مردمان دا نشمند شنیدم ، که ابن الاعرابی در کتاب خویش که النوادر نامداشته دو شخص را نام برده که یکی مشهور به خیر و نیکی بود و سلامان نام داشت .

دو دیگر که جر همی بود به بدی و شر مشهور بود ، و در همین راه بمرد ، و در امثال و قصص عرب ذکری از یشان باقی ماند ." محقق طوسی در همین جا تصریح میکند : که من کتاب النوادر ابن اعرابی را ندیده ام و فقط در خراسان همین قدر از افاضل آن سامان شنیدم. این ابن الاعرابی ابو عبدالله محمد بن زیاد از راویان و لغویان کوفه است ، که ربیب مفضل بن محمد صاحب المفضليات بود ، و در ادب عرب و تاریخ قبایل و انساب استاد ، و مدتها بدون رجوع به كتاب ، مطالب عمده و فراوانی را بر صدها نفر القا میکرد در سنه ۱۵۰ هـ به دنیا آمد، و در سال ۲۳۱ هـ در سامرا از جهان رفت و از تالیفات وی النوادر در ادب است که نسخ خطی آن موجود است و طبع نشده. 

ذکر نام سلامان و ابسال در نوا در حکایات عرب در اوایل قرن سوم هجری این مطلب را به ثبوت میر ساند، که داستان سلامان بین تازیان شهرت و ابسال در اوایل دوره اسلامی داشت ، و محقق طوسی نیز بیست سال بعد از نوشتن شرح اشارات ، همین قصه را بدو صورت خوانده ، و ملخص آنرا در شرح اشارات نوشت ، که یکی از ان ترجمۀ حنین بن اسحاق از یونانی به عربی بود . تلخیصی که محقق طوسی از داستان سلامان وا بسال در شرح اشارات میدهد ، طابق النعل بالنعل با متن مطبوع تر جمه حنين بن اسحاق برابری دارد ، که من به قيد اختصار آنرا می آورم . "در زمان قدیم قبل از طوفان آتش، پادشاهیکه هر مانوس بن 

هرقل سو فسطیفی نامداشت، بر کشور روم تا کنار بحر ، و بر بلاد یونان و سرزمین مصر حکم میراند. وی بنای عظیم و طلسم کهنی را ساخت ، که در طول صدهزار قرن از بین نرفت ، و غلبۀ عناصر ، ارکان آنرا ویران نساخت ، واهرام نامیده شد.

این پادشاه دانشمند که کشور وسیعی داشت ، بر آگاهی از تأثیرات صور فلکی مولع بود ، و اسرار خواص زمینی را دانستی ، و اشکال طلسمی را ممارست نمودی . وی با مرد آلهی قليقولاس صحبت داشتی ، و از وعلوم خفی آموختی.

و این حکیم همواره در غار ساریقون به ریا ضت پرداختی ، و در چهل روز یکبار به گیاهان زمینی روزه کشادی و به تدبیر این مرد دانشمند ، معمورۀ زمین مسخر هر مانوس شد . اما پادشاه پسری نداشت، و به حکیم شکوه نمود. هر مانوس از معاشرت زنان دوری میجست ، و در مدت سه قرن زندگی خویش بازنی هم آغوش نشده بود ، بنابر آن دانشمند مذکور چاره یی اندیشید، و از نطفه هر مانوس طفلی زیبا بوجود آورد، که اورا سلامان نامیدند و برای پرورش و شیر دادن این كودک ، دختر هژده سالۀ فتانی را که ابسال نام داشت گماشتند.

پادشاه از این تدبیر مرددانشمند شاد گشت و گفت : ای سلطان فرودین گیهان! چه پاداش میخواهی؟ دانشمند پاسخ داد اگر میخواهی پاداشی دهی همت گماز! تا بنائی عظیم بوجود آورم که آب از ویرانی و آتش از سوختاندن آن فرو ماند، و حصاری باشد برای بقای نقس و نگهداری آن از نادانان و من برای این بنادری را خواهم ساخت ، جز دانشمندان حق آنرا نه بینند و در بین هر هفت طبقه آن یک طبقه صد گزی خواهد بود، تا دانشمندان در آن پناه یابند. شاه این نظر حکیم را پسندید و گفت : چون این بنا سودمند است ، یکی بنابرآن یکی را برای خود ، و دیگری را برای من بساز! تاخزاین و علوم و اجساد ما بعد از مرگ در آن محفوظ ماند. در چنین حال دانشمند در ازا و پهنای هر دو اهر ام را تعین کرد و در زیر زمین خانه های درازی را ساخت، و آلات گوناگونی رادران نصب کرد ، و هر روز هفت هزار و دوصد کارگر دران کار کردی، تا به انجام رسید.

اما كودک نوزاد دوره شیر خواری خودرادر آغوش ابسال زیبا گذرانید. چون پادشاه خواست اورا از کنار دایه اش جدا کند. آنقدر تپید ، که دل پدر بر او سوخت، و تا سن بلوغ او را با ابسال ماند . اکنون محبت کودکی سلامان به عشق شدید و سوزانی تبدیل شده بوده و صحبت ابسال او را از خدمت پدر بازداشته بود چون پادشاه شدت عشق سلامان رادید گفت: فرزندم! تویگانه پسر منی ! و در دنیا جز تو ندارم ، ولی آگاه باش! که زنان فریبنده و شر انگیزند ، و از اختلاط ایشان سودی بدست نمی آید ، باید ابسال بر دل تو چیره نشود ، و خردت را مقهور و نور چشمانت را تیره نسازد، انسان باید طریق عقل سپرد ، و بر قوای بدنش چیره باشد ، تا بدستیاری ایشان به عالم برین نورانی تر رسد ، و بر وفق عدل و حق بر حقايق

موجودات آگاهی یابد. پس باید ازین رو سپی که ابسال نام دارد بپرهیزی ، و خود را به زیور تجرد بیارایی ! تا من کنیزی را از گیهان برین (عالم علوی) به همسریت دهم اما سلامان به شعله عشق ابسال آنقدر سوخته بود ، که پند پدر را کمتر شنقت ، و چون بخانه باز گشت ، ماجرا را با ابسال گفت ، و مصلحت اورا خواست.


وی گفت: سخنان مردی را نباید شنید که به وعده های باطل ، لذات آجل را از دستت می برد. چون من همواره تراخوش نگاه خواهم داشت باید به پدر بگویی: که تو مرا و من ترا از دست نمیدهیم.

سلامان این سخن را به وزیر پدرش گفت، و چون وزیر آنرا به شاه رسانید، سخت بر آشفت، و به فرزند خویش چنین پند داد: " ای فرزند ! گفتار دانشمندیست که گفت : امانت با دروغ و شاهی با بخل واطاعت نسوان فراهم نیاید، و من در زندگانی خود که برمعموره گیتی حکم رانده ام و حرکات اجرام سماویه را دیده ام در یافته ام، که اشتغال با فواحش زنان ، انسان را از نیکی باز میدارد سلامان پند پدر را پذیرفت ، و اکثر شب را به اخذ علوم مفیده میگذرانید ، ولی در اوقات دیگر بجای خدمت و حضور بدربار پدر ، پیش ابسال می شتافت ، و از صحبت دلا ويزوي لذتها می برد، چون پادشاه ازین حال اطلاع یافت ، خواست ابسال را بکشد، ولی هرمانوس وزیرش مانع آمد، و پادشاه را به پند و اندرز پسرش گماشت تا ازین راه اورا براه راست باز آورد. چون سلامان ازین اندیشه پدر آگهی یافت

با ابسال مصلحت کرد ، و هر دو از پیش پادشاه به ماورای بحر مغرب گریختند . ولی شاه در آلات و طلسم های سیمینی که داشت ، و به وسیله آن می توانست موضع معینی را در اقالیم جهان بسوزاند از احوال سلامان و ابسال آگهی یافت ، که در نهایت عسرت و صعوبت بسر می برند.


ازین رو با خود اندیشید که عاقبت پشیمانی خواهند کشید و باز خواهند آمد. ولی چون مدتی گذشت و نیامدند ، خشمگین گردید ، و میل ایشانرا با یکدیگر بوسیله علوم یکه میدانست با حال گردانید، تا که به آلام و مصایبی گرفتار آمدند ، و سلامان دانست که این همه فرا ورده خشم پدر است ، و بنا بران با پشیمانی بدرگاه پادشاه آمد پدر چون او را بازدید گفتش: پوزشت را بشرطی میپذیرم که این روسپی ابسال را بدرود گویی ! زیرا در چنین حال شایسته سریر سلطنت نخواهی بود و تخت و تاج ، توجه کامل و فراغ ترا از چنگ ابسال خواستار است. و اگر باوی پای بسته یی، دستی بر تاج شاهی نخواهی داشت چون این دو دلداده از رای پادشاه آگهی يافتند ، شبانگاهان برآمدند، و هر دو خود را در آب ریا انداختند.

ولی شاه که متوجه ایشان بود ، بروحانیت آب فرمان داد تا سلامان را نگهداری کند و ابسال را فرو برد ، وغرق سازد . سلامان از فراق ابسال سخت رنجید و نالان شد، و بحالت جنون و دیوانگی رسید. چون پدر او را مشرف بهلاک ديد ، قليقولاس حکیم را خواست ، و چاره کار پسر را به او سپرد. حکیم سلامان را به غار ساريقون برد ، و وعده داد که او را با ابسال هم غوش خواهد ساخت. ولی تا چهل روز باید هدایات او را بمور د عمل گذارد، و این سه شرط او را بپذیرد:


اول: اینکه حال خود را پنهان نگذارد ، زیرا علاج هیچ رنج، بدون اطلاع كامل طبيب ممکن نیست.

دوم: باید عین لباس ابسال را بپوشد ، و هر چه از حکیم بیند ، همان عمل را تقلید کند جز اینکه حکیم تا چهل روز روزه خواهد داشت ، و سلامان در يک هفته یکبار روزه خواهد کشاد .

سوم: باید که سلامان در مدت زندگانی خود غیر از ابسال با دیگری عشق نورزد حکیم به ادعیه و نماز های زهره پرداخت ، وسلامان هر روز تمثال ابسال را پیش روی خود میدید که میآید ، و با او به لطف و مدارا سخن میگوید . وی خوش بود ، و از توجه حکیم سپاسگذاری میکرد.


روز چهلم بود که سلامان، چهره شگفت انگیز و زیبا و دلربای زهره را دید که دل به او داد ، و از فرط میل و هوس ابال را بکلی فراموش نمود و به حکیم گفت : جز این طلعت آسمانی هیـچ چیزی را نمیخواهم ، و از دیدار ابسال متنفرم . اما حکیم گفتش با من شرط بسته یی ، که جز ابسال با دیگری عشق نورزی ! و من این رنج را برای آن بردم تا ابسال را بتو باز آورم. اما سلامان هی فریاد میزد : به فریادم برس که جزین جز این چهر تابناک ديگری را نمی خواهم. پس ازین حکیم دانشمند روحانیت زهره را به او مسخر ساخت ، که همواره پیش او آمدی ، و بارها بنظرش رسیدی، تا که بالاخر عشق زهره هم در دلش رو به کمی نهاد و حالت سهو و بیخودی وی به صحو و کدورت جاذبه به صفا مبدل گردید، و پادشاه حکیم را بیش بنواخت ، و سلامان را بر تخت شاهی خویش جای داد. سلامان مدتها حکم راند ، وصاحب دعوت عظیم گردید ، و کار های شگفت انگیز کرد ، و امر داد تا این داستان را بر هفت لوح سيمين نوشتند.


و بر هفت تختۀ سیمین دیگر ، ادعیۀ هفت ستاره را نقش کردند ، و تمام آنرا در گور پدر پیش سرش گذاشتند . هنگامیکه بعد از گذشتن دورۀ طوفان آتش و آب ، افلا طون حکیم الهی بدنیا آمد، و به حکمت و علم خویش در یافت ، که در هر مین چه ذخایر گرانبهای علوم جلیله نهفته است بدانطرف سفری نمود ، ولی پادشاهان آن عصر در کشایش اهرام ها باوی یاری نکردند ، بنابرین به شاگرد خود ارسطاطالیس وصیت کرد. تا آنرا بگشاید. و از علوم پنهانی رو حانی آن استفاده نماید. چون اسکندر بر تخت شاهی نشست و انواع حکمت الهی را از ارسطاطالیس فرا گرفت ، وی در سفر بسوی مغرب با اسکندر فراز آمد و چون به هرمین رسیدند ارسطو دروازه های آنرا به طریقی که افلاطون وصیت کرده بود بکشاد ، ولی جز الوا حيكه داستان سلامان و ابسال بران نقش شده بود، چیز دیگری را از آن کشیده نتوانستند ، بنابر آن دروازه های آنرا باز بستند و بر ین الواح از زبان سلامان چنین نوشته بود :

" دانش و شاهی را از علويات كاملات بخواهید ، زیرا ناقصان  جز چیز ناقص ندهند ". 


این بود صورت روایت داستان سلامان و ابسال از ترجمه یی که حنین بن اسحاق از متن یونانی آن نموده است، و قراری که محقق طوسی گوید: بعد از تکمیل شرح اشارات همین متن از نظرش گذشته بود ، ولی وی باین عقیده است که مقصد شيخ الرئيس اشاره بدین ترتیب قصه نیست، بلکه شیخ وجه دیگر آنرا در نظر داشته است.

وجه دیگر داستان از ابن سینا به نقل خواجه قدمت روایت سلامان و ابسال را در نبین ادبیات عرب تا اوایل دورهٔ اسلامی بصورت می یقینی از کنج کاوی های بالا میدانیم، ولی بعد از آن در اوایل قرن پنجم هجری همین داستان را در آثار ومؤلفات دانشمند نامور بلخی شیخ الرئيس ابو علی حسین بن عبد الله بن سینا (۳۷۰ - ۴۲۸هـ )می یابیم ، واین دومین ذكريست که از سلامان و ابسال در دورهٔ اسلامی شده است. سلامان و ابسال شیخ اکنون در دست نیست  ولی ابو عبید عبدالواحد بن محمد فقیه جوزجانی که بعد از ۴۰۲ ه‍ـ همواره در خدمت شیخ الرئیس بوده ، و در سنه  ۴۳۸ه‍ـ در همدان وفات یافته و از شاگردان نزدیک شیخ است، در رساله شرح حال استاد خود سلامان و ابسال را نیز از مولفات او شمرده است . و خود شیخ نیز در تالیفات دیگرش به این داستان اشارت ها دارد و محقق طوسی گوید که در رساله قضا و قدر خود قصه سلامان و ابسال را ذکر کرده است. و بقول پروفیسور برتلسن دانشمند روسی، در کتاب دیگر شیخ که " خطبات التسليه " نام داشته، نیز از این افسانه به اختصار ذکر شده است ۰


از اسلوب نگارش و مقاصد و وجه ترتیب ابن سینا در سلامان و ابسال به تفصیل خبری نداریم، الا آنچه نصیر الدین محقق طوسی (۵۹۷ – ۶۷۲ هـ ) در شرح اشارات شیخ مرخصی را از آن نوشته است ، وی گوید: " اما وجه دیگر این داستان که بشیخ الرئيس منسو بست و مرا بیست سال بعد از نوشتن شرح اشارات بدست آمد ملخص آن چنین است: سلامان و ابسال دو برادر مهربان بودند، ابسال کوچک بود ، و در حجر تربیت برادر خود جوان خوشروی خردمند و عالم پاکدامن دلیری بار آمد، و زن سلامان بر او عاشق گشت و بشوی خود گفت: او را با فرزندان خود بیامیز تا از و دانشی فراگیرند. اما چون سلامان او را بدین کار باز خواند ابسال از مخالطت زنان اجتناب نمود . سلامان به او گفت: باری زن من ترا به منزلت ما در است، اور اگرامی دار! چوپیش زن برادر آمد، احترامش را بجای آورد، ولی زن بعد از مدتی اندر خلوت عشق خود را بدو اعلان داشت. اما ابسال روی برتافت ، و نپذیرفت پس ازین زن سلامان به شوهر خود گفت : خواهرم را به برادرت بزنی داده ام ایشانرا با هم وصل نما . ولی به خواهر خود گفت: ابسال تنها بتو مخصوص نخواهد بود ، و مرا نیز در و سهمی هست . همچنین به ابسال : گفت خواهرم دوشیزۀ شرمگین محجو بیست، تا هنگامیکه با تو انس می یابد، با او هم آغوش مشو!

بدین صورت زن سلامان در شب زفاف اندر بستر خواهرش خوابید، و چون ابسال دست به اویازید ، خود را به وی سپرد، و هنگامیکه هم آغوش شدند ، ابسال با خود اندیشید و گفت: دو شیزگان همواره شرمگین باشند و به چنین وضع خود را به آغوش مرد نسپارند.


درین وقت آسمان به ابر سیاهی پوشیده بود ، و برقی جهیدن گرفت ، که جهان را روشن نمود . و ابسال روی هم بستر خود را دید و او را بشناخت . از بسترش برآمد، و از وی دوری جست. ابسال بعد ازین به برادر خود سلامان گفت: میخواهم برایت کشورها را بکشایم ، و درین کار دستی دارم. وی لشکر کشی ها کرد و شرق وغرب و بر و بحر را برای برادر خود بی منتی مسخر نمود و او نخستین ذی قرنین است که بر گیتی مسلط گشت.

چون به کشور خویش باز گشت ، چنین پنداشتی که زن سلامان اور افراموش کرده باشد، ولی این زن باوی بنای عشق بازی گذاشت و خواست با او هم آغوش گردد . اما ابسال روی باز تافت و او را نه پندارفت. بعد از این دشمنی نیرومند بایشان روی آورد

و سلامان باز ابسال را با لشکریان خویش به مقابلۀ  آن فرستاد ، ولی زن سلامان به سران لشکر پول داد، تا اورا در میدان پیکار تنها گذارند. و بدین حیلت ، دشمنان بر و دست یافتند، و با تن خون آلود مجروح در میدان افتاد و مردمان پنداشتند که وی مرده است . درین وقت یکی از حیوانات وحشی به وی رسید ، و پستان پر شیر خود را در دهانش گذاشت ، که از ان تغذیه نمود و افاقه یافت ا می پیش برادر باز گشت ، که دشمنان او را واژگون کرده بودند ، ووی از فقدان برادرش مغموم بود.

ابسال باز در مقابل دشمنان لشکر کشید ، و ایشان را فرو کوفت ، و بسا از دشمنان را بدست آورد، و شاهی را به برادر خود باز گردانید . ولی زن سلامان باز دسیسه انگیخت و به آشپز و خوان سالار پول داد تا غذای ابسال ر ازهرآگین کرد.


و او را بکشت ابسال مرد راست ، باز خرد مندعالمی بود که برادر از مرگش سوگوار گشت، و شاهی را بدیگران گذاشت و خوداوی گوشه گیری نمود. اما خداوند تعالی او را نجات داد و کیفیت احوال را با و باز نمود، تا که زن و آشپز و خوانسالار هر سه را به پاداش کردار خود رسانید ." محقق طوسی بعد از نوشتن این تلخیص دلیل می آورد، که مقصد شیخ الرئیس در اشاره ئیکه در مقامات العارفين اشارات به سلامان وا بسال دارد، همین وجه دوم  آن است.

زیرا در رساله قضا و قدر خویش، هنگامیکه سلامان و ابسال را ذکر میکند، از حدیث تابش برق و دیدن روی زن سلامان نیز سخن گوید و بنابر آن باید گفت که مقصد شیخ همین و جه دوم آنست . چون در وجه اول یعنی روایت حنين بن اسحاق ازین حدیث ذکری نیست ، به همین دلیل نیز ثابت می آید که سلامان و ابسال شیخ مبتنی بروجه دوم بوده است.