شوپنهاور و نیچه

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

مرغی زآشیانه بسیر چمن پرید

خاری ز شاخ گل به تن نازکش خلید

بد گفت فطرت چمن روزگار را

از درد خویش و هم زغم دیگران تپید

داغی زخون بی گنهی لاله را شمرد

اندر طلسم غنچه فریب بهار دید

گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج

صبحی کجا که چرخ درو شامهانه چید

نالید تا بحوصله ی ان نواطراز

خون گشت نغمه وزدو چشمش فرو چکید

سوز فغان او بدل هد هدی گرفت

با نوک خویش خار زاندام او کشید

گفتش که سود خویش زجیب زیان بر آر

گل از شکاف سینه زرناب آفرید

درمان ز درد ساز اگر خسته تن شوی

خو گربه خار شو که سرا پا چمن شوی