پیکر هستی زآثار خودی است

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

پیکر هستی زآثار خودی است (۵)

هرچه می بینی ز اسرار خودی است


خویشتن را چون خودی بیدار کرد

آشکار عالم پندار کرد


صد جهان پوشیده اندر ذات او

غیر او پیداست از اثبات او


درجهان تخم خصومت کاشت است

خویشتن را غیر خود پنداشت است


سازد از خود پیکر اغیار را

تا فزاید لذت پیکار را


میکشد از قوت بازوی خویش

تا شود اگاه از نیروی خویش


خود فریبی های او عین حیات

همچو گل از خون وضو عین حیات


بهر یک گل خون صد گلشن کند

از پی یک نغمه صد شیون کند


یک فلک را صد هلال اورده است

بهر حرفی صد مقال اورده است


عذر این اسراف و این سنگین دلی

خلق و تکمیل جمال معنوی


حسن شیرین عذر درد کوهکن

نافه ئی عذر صد آهوی ختن


سوز پیهیم قسمت پروانه ها

شمع عذر محنت پروانه ها


خامه ی او نقش صد امروز بست

تا بیارد صبح فردائی بدست


شعله ها او صدا ابرایم سوخت(۱)

تا چراغ یک محمد بر فروخت


می شود از بهر اغراض عمل

عامل و معمول و اسباب و علل


خیزد انگیزد پرد تابد رمد

سوزد افروزد کشد میرد دمد


وسعت ایام جولانگاه او

آسمان موجی ز گرد راه او


گل بجیب آفاق از گلکاریش

شب زخوابش روز از بیداریش


شعله خود در شرر تقسیم کرد

جز پرستی عقل را تعلیم کرد


خود شکن گردیدو اجزا آفرید

اندکی آشفت و صحرا آفرید


باز از آشفتگی بیزار شد

وز بهم پیوستگی کهسار شد


وانمودن خویشرا خوی خودی است

خفته در هر ذره نیروی خودی است


قوت خاموش و بیتاب عمل

از عمل پابند اسباب عمل


چون حیات (۲) عالم از روز خودی است

پس بقدر استواری زندگی است


قطره چون حرف خودی از بر کند

هستئی بر مایه را گوهر کند


باده از ضعف خودی بی پیکر است

پیکرش منت پذیر ساغر است


گر چه پیکر می پذیرد جام می

گردش از ماوام گیرد جام می


کوه چون از خود رود صحرا شود

شکوه سنج (۳) جوشش دریا شود


موج تا موج است در آغوش بحر

می کند خود را سوار دوش بحر


حلقۀ زد نور تا گردید چشم

از تلاش جلوه ها جنبید چشم


سبزه چون تاب دمید(۱) از خویش یافت

همت او سینه ی گلشن شکافت


شمع هم خود را بخود زنجیر کرد

خویش را از ذره ها تعمیر کرد


خود کدازی پیشه کرداز خود درمید

هم چو اشک اخر زچشم خود چکید


گر بفطرت پخته تر بودی نگین

از جراحت ها بیا سودی نگین


می شود سرمایه دار نام غیر

دوش او مجروح بار نام غیر


چون زمین بر هستی خود محکم است

ماه پابند طواف پیهم است


هستی مهر از زمین محکم تر است

پس زمین مسحور چشم خاور است


جنبش از مژگان بردشان چنار

مایه دار از سطوت او کوهسار


تار و پود کسوت او آتش است

اصل او یک دانه ی گردن کش است


چون خودی آرد بهم نیروی زیست

می گشاید قلزمی از جوی زیست