یخ, جوی کوه را زره کبر و ناز
از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری
، قطعه
یخ, جوی کوه را زره کبر و ناز
ما را از مویه (۲) تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواز تر زپار
شایان دودمان کهستانیان نه ئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک (۳)
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آبجو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من می روم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را از مهر درخشان نگاه دار