پیام شایق به محجوبه

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، قطعه

طاقتم نیست ازین بیشتر ای باد صبا

پایت ار نیست روان شو بسر ای باد صبا

سوی محجوبه به حرمت گذار ای بادصبا

از منش عرض سلامی ببر ای صبا

گوی کای گوهر بحر شرف و شان وطن

ای سخن گوی و سخن سنج و سخندان وطن

صورت پردگی و سیرت زیبای داری

در سخن جلوه ء صد شاهد معنی داری

هر چه اسباب نکوئی است مهیا داری

( آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری)

ای قوی عهد به هر موی تو پیوند سخن

زاده ء طبع گهر زاری تو فرزند سخن

گرچه خلقت شده در زمرهء نسوانستی

گر چه در پرده زچشم همه پنهانستی

جلوگر در افق عالم عرفانستی

شیر زن مرد صفت دختر افغانستی

بحر علم و ادب ای گوهر یکتای وطن

بانی با شرف ای خواهر یکتای وطن

ما که در انجمن علم و ادب جا داریم

بزم و صحت همه با مردم دانا داریم

در نگارش همه اسباب مهیا داریم

رشحی از لجه ء فکر تو تمنا داریم

نیست کس را چو در بزم زان طبع سلیم

عالم و صحبت بی علم عذابیست الیم

نیست با علم و ادب محرم بزم تو کسی

پاس عصمت نگذارد که برائی نفسی

چشم حس تو ندیدست بجز خار و خسی

با چنان حال چنین شعر غزیبست بسی

زاده ء با شرف فطرت آزاد است این

بی تکلف اثر طبع خدا داد است این

وصف تذکیره نیفزاید برنور قمر

قدر خورشید ز تأنیث نگردد کمتر

بی تفاوت بود از شیر ژبان ماده و نر

قدر انسان نبود جز ادب و علم و هنر

اندرین قدر زن و مرد بشر یکسانند

شرط انسانیت است این و همه انسانند

فخرت این بس که کمال و هنری هست ترا

سوی خورشید معارف نظری هست ترا

از فیضات معانی اثر هست ترا

در زنان از ادب و علم سری هست ترا

گر فلک با تو ستیزد گله اظهار مکن

شکر اقبال کن و شکوه ز ادبار مکن

نزد اقوام جهان اهل قلم محترم است

عامل نهضت هر قوم صریر قلم است

همه جا پیش قلم قامت شمشیر خام است

گر دررین ره ز قلم کار نگیری ستم است

خدمت قوم وطن فرض بود بر هر فرد

حق این فرض بهر نوع ادا باید کرد

گر دقیقانه نسنجیم ره سود و زبان

گر پی خدمت اسلام نبندیم میان

گر به اصلاح نواقص نکشائیم زبان

گر به دنیا نگذاریم ز خود نام و نشان

چه تفاوت ز عدم تا به وجود من و تو

جانب ممکلت خویش نظر باید کرد

امتیاز طرق نفع و ضرر باید کرد

شکوه از مردم بی علم و هنر باید کرد

ناله باید شد و بر سنگ اثر  باید کرد

وقت پند است و کنون فرصت خاموشی نیست

خدمت قوم سزاوار فراموشی نیست

تا بکی بیخبر از وضع جهان باید بود

چند محتاج متاع دگران باید بود

زین سپس مجتنب از خواب گران باید بود

جانب منزل مقصود روان باید بود

به وطن مرتبه ء پست نمی باید داد

تن به اقوام زبر دست نمی باید داد

مسلمین این همه بی علم و سواد اند چرا؟

فاقد اسلحه ء جنگ و جهاد اند چرا؟پ

از ره کسب هنر دور فتادند چرا؟

بازوی قوت غیرت نگشادند چرا؟

همه در کوشش و ما پای بدامان تاکی؟

رو سوی خوابگه و پشت به میدان تا کی؟

کرد آیین ضلالت چو به آفاق ظهور

عالمی گشت ازین پرده ء غفلت کرو کور

گشت شهرت همه را زهرن عقل و شعور

چشم ما بود ز خورشید دیانت پر نور

بسکه در بیم ازین چالا ظلام افتادم

قهقرا رفته و زان سوی ز بام افتادم

آن یکی تفرقه در عالم اسلام افگند

روی انوار یقین پرده اوهام افگند

خلق را در ره غفلت سر انجام افگند

هرچه بی علم و خرد بود درین دام افگند

وان یکی صرف نظر کرد ز اسباب حیات

بست برچهر ء ما از همه سو باب حیات

اعتدال است و عدلت طرق شرع مبین

سوی افراط مرو جانب تفریط مبین

هم توکل کن و هم کوشش و هم عزم متین

گر هدایت طلبی راه هدا نیست جز این

خط مشی شه ما شرع مبین است امروز

عزم ما در ره ء آمال متین است امروز 

رخ نموده است کنون طالع مسعود وطن

سنجش هست بهر کار پی سود وطن

میرود رو به بهی حالت موجود وطن

غفلت ماست همین مانع بهبود وطن

چندی از خواب گران صرف نظر باید کرد

کوشش و سعی پی علم هنر باید کرد

تا همه اهل وطن سر به گریبان نکنیم

تا که کسب هنر و دانش و عرفان نکینم

تا همه فخر به ملیت افغان نکنیم

تا بهم عهد اخوت ز دل و جان نکنیم

چشم هر گز نتوان داشت به آبادی ما

در کمین است جهالت پی بربادری ما

در پی نام نکو سعی بجان باید کرد

پند پیرانه به هر پیر و جوان باید کرد

خویش را شهره ء نیکی بجهان باید کرد

این همه کوشش و جهد از پی آن باید کرد

که چو مردیم از ما زنده دلان یاد کنند

روح افسرده ما را به دعا شاد کنند

من که از عالم اسلام حکایت دارم

گله از کاهلی تود ء ملت دارم

یک جهان رنج بیکاری و غفلت دارم

بیشتر از همه از خویش شکایت دارم

خواهم از کار دگر نیست زبان باز کنم

سر کنم شکوه و گوش دگران باز کنم

تو هم از راه ادب خدمت اخوان میکن

خدمت قوم وطن از ره عرفان میکن

قیمت علم به افراد نمایان میکن

تا که تأثیر کند ناله ء سوزان میکن

تو هم ای خواهر با فضل درین رشته درا

باش در پرده به اصلام وطن نغمه سرا

تا ابد لطف خداوند مددگار تو باد

پرده ء عز و شرف مطلع انوار تو باد

عالمی بهره ور از طبع گهر بار تو بود

هر ستایش که به دهر است سزاوار تو باد

مرد و زن چون و (شایق) چشد از خواب ادب

خلوت و انجمن ملک شود کان ادب



**********




پیام محجوبه به شایق


پایت ای پیک صبا نیست بقید زنجیر

چند در بردن این نامه نمای تأخیر

شد ز بسیاری تاخیر تو جانم دلگیرم

زود بر خیز و روان شو سوی درگاه مدیر

بصد آداب زمن عرض سلامش برسان

گوی کای اختر برج شرف و عزت و شان

گوهر بحر کمال و خرد و علم و هنر

گوش عالم شده از نظم تو پر لولوی تو

از نی کلک فشانده بجهان شهد و شکر

زده بر صفحه ء نسرین رقم از عنبر تو 

شد ز رنگینی اشعار تو کاغذ گلشن

وز سواد قلمت دیده ء دانش روشن

تازه از شع ترت گشته گلستان سخن

نظم و انشای محبت نمک خوان سخن

رونق انجمن و زینت دیوان سخن

مکرز دائره نغمه سرایان سخن

آنقدر ریختی از نوک قلم در ثمین

که عطارد بفلک کرده ترا صد تحسین

چمن انجمن از طبع تو رشک گلذار

بسکه گلهای معانیت شگفته چو بهار

پرده زائینه ء دل صیقل پندت زنگار

کرده ملت زگران خوابی غفلت بیدار

معنی و فضل بسی شعر ترا ( شایق) هست

گوش جان حلقه کند پند ترا لایق هست

ما عبث از ستم چرخ شکایت داریم

جای شکر است که از فتنه فراغت داریم

پادشاه هنر آموز به ملت داریم

همه در سایه ان نعمت راحت داریم

وطن از همت او رشک بهار است امروز

ملت از نیت او قابل کار است امروز

انکه از روشنی علم چراغ افروزد

خرمن تیرگی جهل زبرقش سوزد

گوهر حکمت و دانش بجهان اندوزد

دائما فضل و خرد علم و ادب اموزد

تا شود در ادب از جمله ء اقران ممتاز

در اقبال و سعادت برخش گردد باز

هر کرا نکبت و ادبار و شقاوت باشد

عادتش کاهلی و جهل و کسالت باشد

هر کجا محنت و خاری و مذلت باشد

همه از شومی و نادانی و غفلت باشد

به که از جهل و کسالت همه بیزا شویم

از گران خوابی و غفلت همه بیدار شوم

بیش ازین غافل و بیکار نشاید بودن

در گلستان جهان خار نباید بودن

همزه ء نکبت و ادبار نشاید بودن

هدف طعنه ء اغیار نشاید بودن

سنگ را سعی کنی لعل و گهر میگردد

مس به اکثیر خرد نقره و زر میگردد

باش محجوبه خمش زانک سخن گشت کثیر

تا نگردد سخنت باعث تضدیع مدیر

گر زمن خرده ء آمد ز کرم عیب مگیر

هم باصلاح افکار خودت کن تدبیر

بحر طبعت زلالی سخن مشحون باد

عزت و رتبه و اقبال تو روز افزون باد