بیان اینکه در اسلام دین از سیاست منفک نیست
بشنو از من قصۀ مجد کهن
میرسانش هم بگوش انجمن
گویمت رمز عروج دین تو
وا نمایم پر تو آئین تو
ای مسلمان ایکه داری خون گرم
بر عدو باشی اشد بر دوست نرم
ای توئی خلاق تهذیب امم
نام تو بر صفحۀ خوبی رقم
تو بدنیا داده ای پیغام حق
از دبستانت تمدن یکسبق
ارمغان صلح و حق آورده ای
آدمی را بر تریها داده ای
ذره ها از شعله ات روشن چو خور
کهنه گیتی را زتو زیبای دگر
تا که درس مصطفی کردی ز بر
وا رهیدی از گژی هم از ضرر
امتیازات امم دادی بیاد
شست تو هم عقده مشکل کشاد
از بهاران مساواتت جهان
خرم و سر سبز همچون گلستان
تازه جان پیکر آدم توئی
بیکسانرا ناصر و همدم توئی
تا بذیل مصطفی چنگل زدی
از گلستانش بسیما گل زدی
ای تویی مسلط چهر کاینات
از طرازت زیب رخسار حیات
نکته ای گویم بتو از سر دین
تابناک و پاک چون در گزین
کیش ما از قید دیگر رستن است
فکر الا الله بدل پروردن است
مرد مسلم پیش غیر الله جبین
می نساید گر چه بشکافد زمین
امتیاز بندگی دادش چو حق
نام وی در خواجگی شد سر ورق
عبد یزدان خواجه و مخدوم شد
سنگ خارا پیش عزمش موم شد
تاکه تاج بندگی بر سر نهاد
قیصر و کسری به وی افسر نهاد
دست وی حلال اشکال وجود
در ضمیرش شورش اصلاح و سود
کار وی اندر حیات این جهان
باشد اصلاح خود و هم دیگران
دین وی را با سیاست نیست فرق
می نهد تاج خلافت را بفرق
پادشاهانش چو زاهد خرقه پوش
پاکزاد نرم خوی و سخت کوش
هر که دارد تاج شاهی را بسر
وی بود در دین و دنیا راهبر
وی خطیب و راهنمای ملتش
همنوا، همکار سر و جلوتش
هم ز دستش کار دین و دل قوی
مرد سیاست گیرد از این ره نظام
گر بود قانون. ما ام الکتاب
می توان پی بردن راه صواب
در کتاب الله نشد از هم سوا
حکمرانی ها زکار دین ما
آنکه دارد علم و باشد راستین
اندرون او فروزد از یقین
صاحب تقوا گشتن توان در راه دین
آنکه باشد مالک علم و یقین
شرط این ره دودمان و نسل نیست
در میان مسلمین این فصل نیست
آن سیه چرده که باشد متقی
به ز شخصی ابیضی ، اما شقی
آنکه دارد دود مان بس بلند
گر ز اعمالش رسد مارا گزند
نزد مومن نیست ویرا مرتبه
گر چه باشد میر و صدر قافله
هر که دارد دانش و دین و عمل
میتوان بستن به وی چشم امل
صاحب امر او بود بی قال و قیل
او بود مرد مسلمان را دلیل
نیست منفک منصب شاهی ز دین
هر که باشد در امور دین متین
او بود لایق به امر مسلمین
رهنما و حامی اسرار دین
تا که بد دانای دین مارا امام
دست ما میداد دنیا را نظام
منصب دین و قیادت شد جدا
رشتۀ وحدت گسیخت از دست ما
گشت سلطان سایه و طب خدا
لیک از قرآن و دین الله جدا
واند گر شد خرقه پوش و گوشه گیر
تیره جان و مبتدع نامش فقیر
پشت پا نهاد صمصام جهاد
اندر اسلام خشت رهبانی نهاد
کار دین گردید مختل از نفاق
الفراق ! دین اسلام الفراق
تو نه بخشیدی سریر و بارگاه
هم نگفتی تاج و تخت پادشاه
تو بمان دادی اولی الامر فقیر
بارگاهش مسجد و تختش حصیر
تیغ فقرش از خلافت آبدار
از دمش اعدای دین گردیده خوار
از نیام آمد برون تیغ عمر (رض)
نور حق را داد پهنا تا فرنگ
گر نبودی سطوت فقر عمر رض
می نرفتی ظلمت جهل از بشر
لیک چون ملک غضوض آهیخت تیغ
آفتاب ما بیامد زیر میغ
آن ضیاء آن روشنی باقی نماند
آن شراب، آن بزم و آن ساقی نماند