عید و بهار

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

عید قربان است و ایام گل و فصل بهار

خلق در عیش و نشاط و من ز دردغم فگار

هر کسی ـ در بوستان با دوستان می میخورد

قسمت ما خون دل شد دور از یار و دیار

عید من دیدار تو فصل گلم رخسار تو

با بهار و عید و گل بی روی تو مارا چه کار؟

حاجیان در طرف طواف کعبه مشتغل در روز عید

عاشقان اندر طواف کعبۀ کوی نگار

عید قربان است قربانت شوم خونم بریز

دست و پا را ساز روز عید از خونم نگار

کج کله دامن کشان کاکل پریشان میرسی

عقل و هوش و جان دل غارت نمودی هر چهارشنبه 

از برای آنکه قربان خودم سازد به عید

چشم مستت خنجر مژگان کشید از هر کنار

گر هوای سیر گل داری دمی بیرون خرام

گشته حبیب و دامنم از خون دیده لاله زار

گر چو «محجوبه » ندارد رنج اندوهی بدل

از چه دارد اشکباری هر زمان ابربهار!