احمد قندهاری
میرزا احمد علی قندهاری خوشنویس بسال ۱۱۹۵ تولد یافته و ۱۲۸۰ فوت شده است احمد با قفاق طرزی افغان در صفت چای قصیده سروده است او یکی از رجال محاسبه و ادب بوده که در حدود ۱۲۳۵ ه ق در شهر قندهار بدر بار سرداران قندهاری عهده مستوفیت داشته در سال ۱۲۳۶ میرا عطار محمد شکارچوری بواسطا ملا مور من حاکم شکارپور بدربار سردار شیر دل خان بجای میرزا احمد خان مقرر شده این میرزا عطا محمد از اخلاق حمیده میرزا احمد بعبارت یل یاد کرده است.
«عالیجاه شاه فرد دیوان مروت و انسانیت و مطلع قصیده مرمحمت و عنایت پسنیده اخلاق کریم الاشفاق » قلعه بنام میرزا احمد خان «زیر کوتل بابا ولی صاحب در قندهار بنام اوست » نمونه غزلیات او .
هر که دلرا از کمال معرفت آراست رست
وز جهالت انکه عقبی داد و دنیا خواست خست
از تصاریف خزان و در تقالیب زمان
هر که چون سرو روان آزاد و پابر جاست جست
بیگمان همچون سلیمانست فردا سر فراز
انکه چون مور ضعیف امروز زیر پاست پست
سرگران بر خیزد از خواب عدم فردا کسی
جز اشارات دوا برویش بیک ایماست مست
از گرانجا نیاید شبوه جان با ختن
دل بخوبان انکه طبعش عالی و زیباست بست
غیر خال مهر کاندر عارضی ماه تو نیست
در سرا پای و جون انچه خوبیهاست هست
گر نسازی چارۀ درد وی امروز ای طبیب
احمد دل خسته راد در دامنت فرداست دست
۱-(۱)قرار معلوم سه شخص احمد نام در قندهار بوده اند یکی احمد صوفی و دیگر اعلیحضرت احمد شاه و سوم همین احمد.
هر که قدش رساست میگوید
یعلم الله که راست میگوید
وانکه این قامت قیامت دید
شور محشر بپاست میگوید
گر به بیند قد تو سرو سهی
این نه بالا بلاست میگوید
خط سبز تو خضر اگر بیند
خطانه مهرگیاست میگوید
خون عاشق خضاب کرده بکف
گر بپرسی حناست میگوید
شعرت ار بشنود کمال احمد
گوهری بی بهاست میگوید(۱)
(۱)دیوان احمد شاغلی طالب قندهاری جمع و تدیون نموده است امید است روزی چاپ شود.
دارا
ساقی محفل بدارا بادۀ گلگون نداد
دید از خون جگر صد جام مالا مال داشت
شاعر شیو بیان شیخ دارا در زندگی صبا چد میلی فوشیخ هرات بخاب ابد رفته است و از خامۀ تذکر نویسان فراموش شده است و اما اشعار دلکش و غزلیات عاشقانه او در صفحه گتی نقش شگرف دارد و در آسمان ادب دری کشور ما بکردارستارۀ تابان میدرخشد.
دارا از رنگ اشعارش پیدا است که نزعه عرفانی داشته و از انست که انزوا و گوشه گیری را برخود برگزیده است تاریخ نویسان از غوغای دلش خبر نداشته و او در دو سوز و پدیدۀ هنری و رنگ خیال خود را در قالب غزلهای رنگین ریخته و یا بوی عبیر آمیز ان در طلبه عطار حبس مانده و بدست باد صبا که انرا کو بکو میبرد) نرسیده است در اشعار خود صائب اصفهانی شوکت بخاری و حافظ را پیروی و استقبال میکند و اما بیشتر بصائب علاقتند است .
دارا راجع بآرامگاه خود میگوید
تا مرادارا بود زنگی صبا آرامگاه
شهرت شعرم چه خواهد بود مرغ بی پر است
غزلهای دارا ار عرفان و ادب اخلاق دارا میباشد خوبست ماشاعر کشور خود را در اشعار او مطالعه میکنیم و انجا که غزل شوکت بخارائی را استقبال کرده و یک مصرع انرا تضمین کرده است.
دارا جواب ان غزل شوکب اینکه گفت
بازشتی عمل چه کند کس بهشت را
دارا در اشعار مرز اصائب اصفهانی منهم بوده و غزل صائب را که بر دیف «میناست » استقبال و جواب داده است.
کند چون دختر زر جلوه در پیراهن مینا
که کوته میتواند کرد دست از گردن مینا
اگر ساقی به مسجد بادۀ گلگون برد ترسم
که زاهد نقد ایمانرا کند در دامن مینا
خمار آلود میمبرم درین میخانه ایساقی
مکن خون من مخور را در گردن مینا
شب غمها سراید گر براید ساقیا امشب
فروغ آفتاب می ز صبح روشن مینا
و در غز دیگر مصرع صائب را تضمین میند
این جواب آن غزل دارا که صائب گفته است
ترز با نی معدن زنگار میسازد مرا
وغزل حافظ را هم استقبال میکند
هر که چون شبنم بگلشن دیدۀ بیدار داشت
آبروی پیش گل راهی بهر گلزار داشت
این غزل دارا چو بلبل خواجه رنگین گفته است
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
و همین طور سخنان عرفانی جسته جسته در اشعار او یافت میشود انچه عرفا عقیده دارند که جهان ائینه ایست و این همه کثر است مانع حدت نمی شود و خدا (ج) در همه اعیان و صورت تجلی کرده است
کثرت بوحدت تو زیانی نمیدهد
پیداست در یک آیئئنه چندین مثالها
آئینه حق نماست از سمکش تا سما
بهتر ازین باز کن تو نظر خویش را
و دارا چون صائب صنعت مدعا مثل را در عشر اشعار خود مراعادت میکند و مدعا مثل در سبک و شیوه ادب هند مقام خاصی دارد.
بسکه از فیض قلم گوهر فشانی می کند
می توان گفتن دل دارا محیط گوهر است
گر باین رنگ از دلم دارا سخن سر برزند
میتوان گفتن تمام اوراق دیوان گل است
دارا چه سحر تعبیه کردی که زین غزل
جان حسود را سخن آبدار سوخت
هر که از اهل هندر شد با خراسان خونگرست
می توان بر ملک ما بر حال افلاطون گریست
قحط انصاف است در بازار ای جوهر فروش
(۱)...شهر خواهی در مکنون گریست
چرخ نا سنجیده با سنجیده طبعان دشمن است
چون قلم هر کس که از هل سخن شد خون گریست
شمع محفل گوید این مضمون به آواز بلند
عمر ها کس بر سریک مصرع موزون گریست
لب ز افغان ماند و مرا ابتدای ناله است
درد دل بسیار فرصت تنگ و جای ناله است
همدمی چون نی نمی بینم هم آوازی کنون
بند بند عضو من ورنه برای ناله است
از گران جانی فغان نشنوند اهل زمین
گر بگوش آسمانهای پر صدای ناله است
دل کند شیون زهر جا نالۀ آید بگوش
بلبل ما در چمن زود آشنای ناله است
بزم عاشق را نباشد مطر بی دیگر بکار
وای وای گریه باشد های های ناله است
با همه ضعف دلم دارا حریف ناله کیست
خصم خوش باشد اگر زور آزمای ناله است
روی همرفته دارای فوشجنی دز غزل ردیف را مراعات مینماید و قبرش که در زنگی صبا موجود است زیارت گاه خاص و عالم است مردم اورا بنام شخی دارا می شناسد از تاریخ وفات او اطلاعی در دست نیست و گمان می رود شاعر قرن ۱۳ باشد و مدفن خود را زنگی صبا و گاه زنگی سیاه نام مبرد و مردم ان سامان زنگی صبا می گویند.