گشاینده میوند
زیبائی و شکوه در آن است که او راسرباز توحید خوانم و فرزند شمشیر و پروردۀ دامان معرکه.
نه آنکه گویم پسر کدام شاه هست یا نوادۀ کدام امیر یا پیوسته به کدام سلسله در قرن اخیر در کشور ما تنها دو جوانمردست که از جهاد بهره شخصی نبرد داشتند و از شمشیری که بنام آزادی ملت حمایل کرده بودند مزدی نخواستند و خونبهای کشتگان را گوهر تاج و آرایش سریر خود نکردند.
یکی غازی وزیر اکبرخان و دیگر غازی محمد ایوب خان.
چون غازی محمد ایوب خان بفتوای شیخ زمان افتخار دودمان مجددی حضرت محمد عمر از هرات تعبیه جهاد نمود هنوز جوان بود.
در سال ۱۸۸۰ عیسوی در میوند روزی که رزم آغاز و آتش معرکه گرم شد تاج محمد خان سرلشکر قوم جبارخیل بدست و پای اسپ فاتح قفل زد و کلیدش را پنهان کرد و گفت بدان ملت این کار را کرد که محمد ایوب خان جوانست و کارزار را ندیده ترسم در غلبه دشمن میدان را ترک گوید پس از یکی دو ساعت چون نعره تکبیر پیش آهنگ مجاهدان حضرت محمد عمر مجددی در فضای معرکه و لوله افگند و تاج حمد خان دید ایوب خان بر سر اسپ دیگر نشسته و پیشا پیش صفوف غازیان فرمان می دهد بی اختیار گفت چوچه شیر ! تو از همه شیران جنگنده تری بر فاتح جوان بعد از انجام رسالتش عرصه جهان را تنگ کردند.
او را از کشوری بکشوری و از شهری بشهری می بردند تا از سرنوشت
وطن دور تر نگهدارند و در سر پنجه استعمارش بیشتر بیفشردند.
گویند چون به بغداد رسید و آستان نوادگان پیغمبر (ص) را در کاظمین بوسید و بر آرامگاه پیر پیران شیخ عبد القادر درود خواند بران شد که در بارگاه امیر المؤمنین در نجف شرف اندوز سعادت گردد، و مشهد مبارک سردار شهیدان و عرصه کربلا را زیارت کند .
چون در پیشگاه نظر اقدس امیرالمومنین ایستاد شمشیرش را بر خاک نهاد و فریاد کرد
شاهان و توانگران والاترین جواهر جهان را درین آستان به ارمغان آورده اند و من این شمشیر را تحض مینمایم که تو شمشیر حقی و شیر خدا .
هنگامی که در لا هورا اقامت داشت به بوی جانبخشای که نسیم دل انگیز با مداد از آن سوی خیبر می آورد دلش را نوازش میداد.
ای باد سحر طرب فرامی آیی
پیغام که داری ز کجا می آیی
از کوی که بر خاسته ئی راست بگو
ای گرد به چشم آشنامی آیی
لاهور را خانه اش میدانست و خود را در حلقه برادرانش می یافت. آنچه رنجه اش میداشت این بود که حکمداران استعمار آزادیش را محدود کرده بودند آنجا که دلش میخواست پایش رفته نمی توانست . یکی از همسفران و فادارش امین الله خان جبارخیل که خود و برادرانش از شخصیت های ممتاز و نجیب کشور بودند می گفت:
فاتح میوند تمثالی از وقار و سکوت و جلال بود، با وجود آوارگی و گرفتاری در سرپنجه استعار کس را یارای آن نبود که دردی بجرئت نگاه کند. قسم کمتر به باش نقش می بست و برگزاشک بر گونتر چشمش دیده نشدن داد روزی در یکی از باغهای لاهور کرسی اجلال نشسته و دیگران از دور صف بسته ایستاده بودند.
ناگهان بزرگی از خاصگان در باردید اشک از دیدگان فاتح میریزد آهسته گام پیش نهاد و ترسان ترسان از علت جویا شد فاتح درنگ نمود دلش یاری نمیداد که لب به سخن گشاید.
در اثر اصرار سایل به پرنده کوچکی اشاره نموده گفت: نمی بینی آن مرغک آزاد چگونه میتواند با آزادی از شاخی بشاخی پرواز کند از بین
سوی بوستان بآن سوی بوستان شود باشیانی نشیند که خودش ساخته و نوای سر دهد که دلش میخوابد اما من از دولت آزادی محرومم
چون فاتح میوند آن شکل مرموز که در کتیبه لوح مزارش نیز اشاره شده در لاهور شربت شهادت چشید وصیت نمود که وی را در پیشاور بخاک سپارند تا شامگاهان که خورشید بسوی افق کابل میخرامد با ذرات خاک وی وداع نماید .
و نسیم بامدادی عطر دل انگیز گل و گیاه دامان هندوکش را به آرامگاهش نسار کند. میگویند انتقال جنازه فاتح از لاهور تا پیشاور بوسیله قطار آهن بعمل آمد و سه روز به درازا کشید زنان و مردان دست کودکان شان را گرفته جابجا در سراسر راه بر تابوتش گلهای اخلاص وارادت خود را نثار می کردند
و در هر ایستگاه هزاران هزار مسلمان بر تابوت وی نماز جنازه میخواندند
زیرا محمد ایوب خان غازی هم مایه ناز افغانستان بود و هم موجب افتخار پاکستان هم از کندهار بود و هم از لاهور
قسمی از وصیت فاتح میوند
شبی تاریک و وحشت زادهول انگیز و جان فرسا
که بانگ مرگ برمی خاست از پنهان و پیدایش
غبار خشم می آمد فروزین سقف ظالمانی
بجای پر توسیاره و ماه دلارایش
ببالین سرنهاده فاتح میوند دلی تا بعد
فروغ ایزدی چون ماه از رخسار زیبایش
شرار خشم هر لحظه برون می جست از چشمش
لهیب غیظ هر لمحه عیان می شد ز سیمایش
نگه را دوخته بر سقف سوی قاصد جانان
که بسپارد بدست او عنان آرزو پایش
گهی مشتش گره میگشت از غم چون جدا میدید
عنان قدرت از دوستش رکاب نصرت از پایش
گهی چنین غضب می تافت ابروی کمانش را
که آن شمشیر خون آشام امشب نیست بر جایش
گی هم زهر خندی نقش بستی بر لبان دی
که نتوان کرد با کلک و زبان تفسیر و معنایش
لبش جنبید و سر انداز زبانش آخرین حرفی
که آن یک حرف باشد مظهر چندین تمنایش
مرا باید پشاور برد کانجانور آزادی
فروزانست در برق نگاه به پیرو برنایش
خوشا وقتی که باد خیر آید صبح بر خاکم
نوید زندگی یابم به بوی روح افزایش
خوشا وقتی که دریایش پیام زندگی آرد
ز کهسار وطن پر شام با امواج گویایش
. . . . . . . . . . . . . .
"خلیلی"
جلد اول دیوان